فکر میکنم همهی ما دیر یا زود از خودمون میپرسیم:
زندگی همهش همینه؟
براساس این پژوهش، آنچه این ناامیدی رو پیشبینی میکنه فقدان خوشبختی نیست. فقدان یک چیز دیگهست، فقدان داشتن معنا در زندگی.
اما این موضوع برای من سوال برانگیز شد. آیا در زندگی چیزی بالاتر از خوشبختی هم هست؟ و
تفاوت میان خوشبخت بودن و داشتن معنا در زندگی چیه؟
تحقیقات نشون میدن افرادی که در زندگی معنا دارن، آدمهای مقاومتری هستن، در مدرسه و محیط کار موفقترن، و حتی عمرهای طولانیتری دارن.
چیزهایی وجود دارن که من اسمشون رو گذاشتم چهار ستون یک زندگی معنادار. و هر کدوممون میتونیم با ساختن چند تا یا همهی این ستونها در زندگیهامون، زندگیهایی از معنا خلق کنیم.
اولین ستون تعلق داشتنه.
تعلق واقعی از عشق سرچشمه میگیره.
یک مثالش اینه. هر روز صبح، دوست من جاناتان یک روزنامه میخره از یک فروشندهی خیابونی واحد در نیویورک. ولی اونها فقط یه داد و ستد مالی ساده ندارن. اونها مکث میکنن، با هم حرف میزنن، و با همدیگه مثل انسان رفتار میکنن. ولی یک بار، جاناتان پول خرد به اندازهی کافی همراهش نبود و فروشنده گفت، "مهم نیست." ولی جاناتان اصرار کرد که پرداخت کنه، پس رفت به مغازه و یه چیزی که لازم نداشت رو خرید برای اینکه پول خرد بگیره. ولی وقتی پول رو به فروشنده داد فروشنده عقب کشید. بهش برخورده بود. او خواسته بود یه کار محبتآمیز انجام بده ولی جاناتان دست رد به سینهش زده بود.
فکر میکنم همهی ما به طرق کماهمیت و بدون اینکه بفهمیم آدمها رو رد میکنیم. من اینکارو میکنم. از کنار کسی که میشناسم رد میشم و به روی خودم نمیارم.
وقتی یکی داره باهام حرف میزنه موبایلم رو چک میکنم. این کارها دیگران رو بیارزش میکنه.
به اونها احساس نامرئی بودن و بیارزش بودن میده. ولی وقتی با عشق جلو برین، یک صمیمیتی ایجاد میکنین که حال هرکدومتون رو خوب میکنه.
برای خیلی از افراد، تعلق اساسیترین منبع معناست اون وابستگی به خانواده و دوستان.
دومین ستون: هدف.
حالا، پیدا کردن هدفتون مثل پیدا کردن شغلی که خوشحالتون کنه نیست.
هدف بیشتر مربوط به اون چیزیه که میدین تا اون چیزی که میخواین. یک سرایدار بیمارستان به من گفت هدفش شفا دادن بیمارانه. خیلی از والدین به من میگن، "هدف من بزرگ کردن بچههامه." کلید هدف استفاده از قدرتتون برای خدمت به دیگرانه.
شما مجبور نیستین در کار هدف پیدا کنین، ولی هدف به شما انگیزهای برای زندگی میده، یک "چرایی" که شما رو به پیش ببره.
سومین ستون معنا هم به فراتر از خود رفتن برمیگرده، ولی به روشی کاملا متفاوت: تعالی.
در پژوهشی از دانشجویان خواستن که به مدت یک دقیقه از پایین به بالا، به درختان اکالیپتوس ۶۰ متری نگاه کنن. بعد از این کار اونها کمتر احساس خودمحوری داشتن، و حتی در مواجهه با فرصت کمک به دیگری، سخاوتمندانهتر رفتار کردن.
من مردی جوون به نام امکا رو ملاقات کردم که در حین بازی فوتبال فلج شده بود. بعد از مصدومیتش، امکا به خودش گفته بود، "زندگیام وقتی فوتبال بازی میکردم عالی بود، ولی الان به من نگاه کنین." آدمهایی که قصههاشون رو اینطوری میگن -- "زندگی من خوب بود. حالا بد شده." -- بیشتر به سوی اضطراب و افسردگی میرن. امکا هم برای مدتی همینجور بود. ولی با گذر زمان او شروع کرد به بافتن قصهای متفاوت. داستان جدید او این بود، "قبل از مصدومیتم، زندگی من بیهدف بود. زیادی خوشگذرونی میکردم و خیلی هم خودخواه بودم. ولی مصدومیتم باعث شد بفهمم میتونستم آدم بهتری باشم." این ویرایش از داستان زندگی امکا را عوض کرد. بعد از تعریف این داستان جدید برای خودش، امکا شروع به تعلیم بچهها کرد، و فهمید هدفش چی بوده:
تعلق، هدف، تعالی، داستانسرایی: اینها چهار ستون معنا هستن.
چند ماه بعد از اینکه از دانشگاه فارغالتحصیل شدم، بابام دچار یک حملهی قلبی شدید شد که میتونست او رو بکشه. او جون سالم به در برد، و وقتی ازش پرسیدم توی ذهنش چی میگذشته وقتی که با مرگ مواجه شده، او گفت تنها چیزی که میتونسته بهش فکر کنه نیاز به زیستن بوده تا بتونه پیش من و برادرم باشه، و این بهش اراده داده که برای زندگی بجنگه. وقتی برای
بابای من یک زندگی معمولی داره، ولی زندگی خوبی داره. او در حالی که اونجا دراز کشیده بود و با مرگ رو در رو بود دلیلی برای زندگی داشت: عشق. حس تعلق او به خانوادهاش، هدفش به عنوان یک پدر، مراقبهی تعالی بخشش، تکرار اسمهای ما -- او میگه اینها دلایل زنده موندنش بودن. این داستانیه که برای خودش میگه.