وقتی دیگر قادر به تغییر موقعیتی نیستیم، برای تغییر خودمان به چالش کشیده میشویم.
در مکانی گیر افتاده ایم(نامش را مدرسه، دانشگاه یا محل کار و... بگذارید) راه فراری نیست و فقط میدانیم که باید ادامه دهیم. استرس بر ما غلبه دارد. مدام میپرسیم چرا به این نقطه رسیدیم؟
در آینه به چشمان خواب آلود خود نگاه میکنیم و از خود می پرسیم: یادت می آید چقدر راحت می خوابیدی؟ حالاخواب هم از تو دریغ شده.
به نقطه ای رسیده ایم که فقط در دلمان لحظه ای آزادی می خواهیم. آرزوی لحظه ای بی دغدغه را داریم. پیش خود میگوییم خوش به حال پرنده آزاد یا خوش به حال کودک خردسال که بی هیچ دغدغه ای زندگی آرام و شاد خود را می گذارنند.
این لحظه را همه تجربه کرده اند. زمانی که از زمین و زمان نا امید شده ایم. لحظه ای که حس میکنیم نزدیک ترین فرد به ما هم در رابطه با آن مشکل دور ترین فرد به ما حساب میشود.
دغدغه اصلی انسان کسب لذت یا دوری از درد نیست، بلکه دیدن معنایی در زندگی خود است.
اینجاست که وجود معنایی در آن درد ناجی ما می شود. پیش خود میگوییم بالاخره دانشگاه روزی تمام میشود. مدرک را میگیرم و در شهر خود مشغول به کار میشوم. یعنی ایجاد معنا برای زندگی. این یعنی برای ادامه دادن به راه خود دلیلی را پیدا میکنیم. این دلیل همان معنای زندگیست.
رنج چون مرگ و سرنوشت بخش جداییناپذیر زندگی است و در واقع بدون مرگ ورنج زندگی کامل نمیشود.
آقای ویکتور فرانکل دقیقا دردکشیده ایست که هرچه نوشته را با گوشت و پوست خود حس کرده است. او در میانه آتش و خشم و جنگ جهانی دوم به اسارت سربازان آلمان در می آید.
او اسیر جنگی است و در حد یک اسیر با او رفتار می شود نه در حد یک روانپزشک محترم. پس مجبور است هرچه می بیند را تحمل کند. البته توجه داشته باشید که هر کدام از ما انسان های به اصطلاح آزاد هم شاید همین الان در زندان خود ساخته یا در جهنمی زندگی میکنیم که فقط خودمان از وجود آن خبر داریم. گاهی از اطرافیان خود می شنویم که مثلا فردی میگوید کاش این جند سال باقی مانده هم تمام می شد و بازنشست می شدم. این همان زندانی است که فقط خود شخص از درد و رنج آن با خبر است. فقط خود او از تنهایی و تاریکی آن خبر دارد و هیچ کس نمیتواند آن را حس کند. از همین رو باید شرح وقایع آن تاریکی را از زبان کسی بشنویم که آن را با تمام وجود درک کرده و حتی با نگاهی ریز بینانه و تخصصی آن را تحلیل کرده است.
معنای زندگی از فرد به فرد روز به روز ساعت به ساعت در تغییر و دگردیسی است. مهم آن است که معنای زندگی موضوعی عمومی و همیشگی نیست بلکه هر فرد باید معنا و هدف زندگی خود را در هر لحظهی معین و لحظات مختلف دریابد.
هرکسی دلیل خودش را برای زندگی دارد. یکی برای دیدن دوباره همسرش، دیگری برای دیدن دوباره والدینش و... . هرکسی دلیلی برای خود دارد. مهم ترین نکته چه چیز بودن آن نیست. بلکه خود دلیل از همه چیز مهم تر است. زیرا آن دلیل است که تضمین کننده زندگی می شود.
در اردوگاه های آلمان فقط کسانی زنده می ماندند که دلیلی برای زندگی داشتند. کسانی که به هر دلیل امید خود را از دست میدادند، صبح روز بعد دیگر از تخت خود بلند نمیشدند. آنها مریض و ضعیف میشدند و خیلی سریع به دیدار خالق خود میرفتند. البته برای دیگر زندانی ها دیدن این صحنه ها اصلا حیرت انگیز یا وحشت ناک نبوده. زیرا آنها به مردن دیگر زندانی ها عادت کرده بودند. آقای ویکتور فرانکل نقل میکند که برای بیماری چند دقیقه صحبت می کند. سپس زمانی که در حال خوردن سوپ بوده میبیند که جسم بی جان آن شخص را میبرند. البته ایشان از خوردن سوپ دست نمی کشند زیرا به دیدن این صحنه ها عادت دارند.
کوشش برای یافتن معنایی در زندگی خود نیرویی است اصیل و اساسی نه توجهی ثانوی که از انگیزش غرایز سرچشمه گرفته باشد.
هرگاه در تنهایی به فکر فرو رفتید که زندگی بدتر از این نمیشه بهتر است به معنای آن درد فکر کنید. دردها و رنج های ما بی معنا نیستند.
به تنهایی گرفتارند مشتی بی پناه اینجا مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا
غرض رنجیدن ما بود از دنیا، که حاصل شد مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا
فاضل نظری
کتاب انسان در جستجوی معنا نوشته ویکتور فرانکل را میتوانید از طریق طاقچه(لینک کتاب) دریافت کنید.