دهه چهارم زندگی و سی ساله شدن حس عجیبی است.وقتی وارد سی می شوی هم حس خوبی داری و هم کمی غمگینی.این حس را تا وقتی که در سالهای آخر دهه بیست زندگی ات قرار نگیری خیلی متوجه نمی شوی.به عنوان نویسنده این متن،از اواخر 28 سالگی چنین حسی را تجربه می کردم.اما با ورود به سن سی سالگی، این احساس کمی پیچیده تر هم شد.وقتی از پل سی سالگی گذشتم،با حس ترس از آینده و اندوه و سوگ گذشته دست وپنجه نرم می کردم.متاسفانه باوری بدون سندیت و کلیشه ای وجود دارد که ورود به دهه چهارم زندگی را با کم شدن قوای جسمانی و کمتر شدن انرژی و تمرکز و رو به افول رفتن یکسان می انگارد.به نظر می رسد که این باور در ایران و سایر کشورهای در حال توسعه دارای سطح شاخص های امید به زندگی پایین، رایج تر است.
با توجه به تجربیاتی که از شنیده هایم و صحبت با دوستانم و دیگران داشته ام می توانم بگویم که نسبت به بالا رفتن سن و شروع این دهه غالب صحبت ها و بیانات منفی است و در این نگاهی که دیدی ابزارگونه به انسان و به ویژه زنان وجود دارد،حس خیلی بدی نهفته است.از آن جایی که زنان همیشه در رسانه ها در تیررس هستند و نگاه ابژگی و جنسی به آنان وجود دارد،دیدگاه منفی تری هم نسبت به وضعیت فیزیکی آنها از نظر بالا رفتن سن وجود دارد.هر چند که الان وضعیت به گونه ای شده است که نسبت به مردان هم گویا نوعی دید کالاانگارانه رواج یافته است.
شخصا خودم از پایان یافتن دهه سوم زندگی ام ترس داشتم.کمتر کسی پیدا می شود که در عصر ما با بحران سنی دست و پنجه نرم نکرده باشد.از لحاظ قوای جسمانی و سطح انرژی ام می توانم بگویم که یک مقداری زودتر خسته می شوم.توصیه های خیلی مهمی در مورد تناسب اندام و وضعیت خواب و خوراک در دهه های مختلف زندگی گوشزد شده است که با چرخ زدن در گوگل به راحتی می توانید آنها را پیدا کنید.ولی جنس دغدغه ای که من در این جستار دارم خیلی از دسته فیزیکی-جسمی نیست.دغدغه من بیشتر روحی-روانی و احساسی است.برای من 30 سالگی ام مصادف بود با اوایل دوره کرونا.فروردین 99 بود که سی ساله شدم.یادم هست که در آن زمان خیلی سعی بر این داشتم که از اوقاتم بهترین استفاده و بهره را ببرم.آذرماه سال 94 در کلاسی مجازی با عنوان نظم و برنامه ریزی شرکت کرده بودم که در آن زمان مدرس کلاس برای هر جلسه تاکید داشت که تکالیفی را در جهت اقداماتی که برای برنامه هایمان انجام می دهیم در کلاس با دیگران به اشتراک بگذاریم.
در آن زمان که 25 ساله بودم چندان پایبند به انجام برنامه ریزی و تکالیف کلاس نبودم.چون هم اهمیت وقت برایم جدی نبود و هم برنامه ریزی.راستش خیلی دلم برای دوران 18تا 26 سالگی ام تنگ می شود.زمانی که سی ساله شدم سعی کردم برای اینکه هم روحیه ام بهتر شود و هم از وقتم در خانه استفاده مفید بکنم ،دوباره آن صوت های کلاس آن سال را گوش بدهم.در سالی که سی ساله بودم توانستم دوباره انگیزه و امیدم را پیدا کنم و برای کارهای خانه و علایقم و اهداف بلند مدتم برنامه بریزم.هر چند که سال بعدش به دلیل برخی مشکلات در برخی ماه ها دچار بی انگیزگی و بی حوصلگی شدم،اما هر بار دوباره سعی می کنم که از وقتم و از این زندگی ای که می گویند کوتاه هست خوب بهره مند بشوم.
زندگی مجموعه ای از فقدان هاست ؛این تقریبا تنها چیز حتمی در زندگی ماست.لحظه به لحظه و سال به سال خود سابق مان را پشت سر می گذاریم،خودی که دیگر نمی توانیم آن را برگردانیم.ما دوستان،اعضای خانواده،ارتباطات،شغل هاو گروه هایی را از دست می دهیم...دیدگاه ها،تجربه ها،اعتقادات و اشتیاق هایی را از دست می دهیم و در نهایت روزی هستی خود را. مارک منسون-از متن کتاب شاد بودن کافی نیست
بهار امسال کتابی خریدم به نام "شاد بودن کافی نیست".این کتاب اثر مارک منسون وبلاگ نویس مطرح آمریکایی است.کتاب مجموعه جستارهایی است در باب زیستن.مریم تبرا کتاب را ترجمه کرده.پیشتر از منسون هم کتابی خوانده بودم به نام" هنر ظریف بی خیالی".در کتابی که بالا به آن اشاره کردم،شما هم اگر مثل من دغدغه زندگی و تغییر و دهه های مختلف زندگی را دارید، می توانید با جستارهای جالب و شیرین و آموزنده ای آشنا شوید و از خواندن آنها متنعم شوید.