از یادم نمیبرم روزی را که گفتی از هیچ چیز نمیترسی مگر آینده. گفتی از تنها کلمهای که فرار میکنی فرداست. از یادم نمیرود که جواب خوبی به تو ندادم و شبیه معلمها یکسری حرف را تکرار کردم. میخواستم دستهایت را بگیرم و به چشمهایت بگویم من هم میترسم. از خودم، از فردا و از تو! میترسم از اینکه نتوانستم اینها را به تو بگویم. از روشنگری و رمانتیسم و قطعیت و شکاکیت. هیچکدام پاسخ مرا هم ندادند. هرکدام آمدند بخشی از قالی چهلتکهای را ساختند که روی آن نشستهایم و بعد ناقص و تکه پاره رهایمان کردند. دلم میخواهد بگویم قرار نیست هیچ حقیقتی از آنها بیرون بیاید دستش را به سمت ما دراز کند. ممکن است اصلا هیچوقت نتوانی واقعیت را پیدا کنی و این نمیتواند بد باشد.
سکوت میکنم تا صدای قلب ناآرامت را بشنوم، سکوت میکنم تا در زمانی بهتر فریاد بزنم و بگویم آرام باش و بترس. از فردا و از حقیقت.
بیا با هم بترسیم از کتابها و درسها و خوشحال باشیم و باور کنیم که هیچ حقیقتی درکار نیست و همه چیز تاریخ است. تاریخ تکرار میشود، روزها میآیند، اما این تاریخ برای همه این واهمهها جا دارد. تاریخ فردا را میکشد و زنده میکند ولی درون خود حفظ میکند.
اینطوری به گمانم میتوانیم سر زندگی شیره بمالیم و بالا و پایین کردن همه این مکتبها را بگذاریم از شنبه. باید حساب و کتاب را کنار بگذاریم و یک بار برای تمام عمر مضطرب باشیم، آنطور که کرکگور گفته بود.
تنها با ایمان است که ابراهیم میشویم و ایمان جایی برای محاسبات باز نمیکند. باید ایمان داشت به محال و آشفته بود. بیا به روزی فکر کنیم که مطلق را در آغوش گرفتهایم و بدون ترس از هیچکس دلهره را به کلاس آوردهایم.