ساعت دو و سی و دو دقیقه روز دوم هفته بود که خونهم تو آتیش سوخت. درحالی که میخواستم برای اولینبار دست به کار شم و لباسشوییم رو براساس آموزش اینترنتی تعمیر کنم و خوشخیال از اینکه دیگه قرار نیست پول یامُفت به این کمال آقا که کلمه انگلیسی آف رو اُف تلفظ میکرد بدم؛ کل خونه رو به آتیش کشیدم. جزییات ماجرا اونقدر سریع و بچهگانه اتفاق افتاد که دلم نمیخواد تعریفش کنم. اوج تواناییم این بود که خودمو نجات بدم که البته دستآورد کمی هم نیست.
جلوی خونه که نشسته بودم و لاشهی خونهم رو نگاه میکردم؛ کمال آقا با خونسردی اومد کنارم وایساد و گفت: «قبلش باید دکمهای اُفش رو میزدی...حالا اشکال نداره...بیمه که داری؟». اینو که گفت تازه فهمیدم بدبختیم چند برابره. همین باعث شد ساعت دو و سی و هشت دقیقه همون روز برای اولینبار سوار ماشین زمان شم. ماشین زردی که برای تولدم گرفته بودن و هیچ وقت دلم نمیخواست سوارش بشم. سوار ماشین که شدم دو کلید آن و اُف، ببخشید آف، جلوم بود و یک دنده مثلثی شکل که باید میزان سرعت و تاریخ دقیق زمانی رو که میخواستم برم رو تنظیم میکردم که البته بلد نبودم. به همین دلیل دنده رو تا آخرش جا زدم که زودتر برم به تاریخی که باید خودمو شیرفهم میکردم که یک، هیچوقت خودم چیزی رو تعمیر نکنم و دو، خونهم رو بیمه کنم. دنده رو که جا دادم یه نور سفید دیدم و بعدش وسط یه جنگل چشم باز کردم. یهو یه مرد تقریبا برهنه جلوم سبز شد و زل زد تو چشام.
گفتم: «داداش درست اومدم؟!»
آروم جواب داد: «دنبال کی میگردی؟»
-یکم پیچیدهست. دنبال خودم...اینجا کجاست؟
-اینجا زمینه.
-دمت گرم...نمیگفتی فکر میکردم فضاست.
-دمم سرده اما شبا که هوا سرد میشه بازدمم بخار میده بیرون.
-فلفل کمتر بخور داداش...اسمت چیه؟
-قابیل.
-نه بابا اونقدر اومدم عقب؟!...آقا من برم پس.
میخواستم برم که یه میوه شبیه موز بهم داد. یهو یادم افتاد که هابیل داداشش، قراره این بدبختو بکشه. گفتم: «داداش چون باهات حال کردم میخوام یه حالی بهت بدم...ببین اسم داداشت هابیله درسته؟
-تو از کجا میدونی؟
-مهم نیست از کجا میدونم. فقط بدون این تو رو میکشه، حواست باشه بهش.
-هابیل برادرمه...چرا باید منو بکشه؟...تو فرشتهای؟
-نه داداش آدمم.
-آدم که بابامه.
اینو که گفت دنده رو آروم چرخوندم. تو مسیر یادم افتاد سوتی دادم. در واقع قابیل و هابیل رو میکشت و من به قاتل اصلی آمار داده بودم یا شاید من مسبب این برادرکشی شدم اصلا. چشامو باز کردم؛ فهمیدم خدا رو شکر رسیدم جای درست. رفتهم جلوی خونهم و خودمو پیدا کردم. همه چیزو براش توضیح دادم و بعدش باهم یه چایی خوردیم که البته یکم ناراحت شدم؛ چون لیوان خودم رو که البته لیوان خودش هم بود رو برای خودش یا همون خودم برداشت. چیزی نگفتم که دلش یا دلم نشکنه چون میدونستم اون موقع تازه شکست عشقی خورده بودم و زود رنج شده بودم. یهو بیهوا بهم گفت میشه من جات برم آینده و تو همینجا بمونی. دیدم بد نمیگه، اینجوری من چون از آینده خبر دارم میتونم همه چیز رو کنترل کنم. تازه دیگه نمیخواد چیزی رو بیمه کنم چون خودم از همه چی خبر دارم. اینجوری شد که اون با ماشین زمان رفت آینده و من به جاش موندم.
یه مدت باخیال راحت داشتم زندگی میکردم که همین خودم برگشت پیشم و فهمیدم خونهم باز آتیش گرفته و من که قرار بود بیمهاش کنم، نکردم. چند دقیقه بعدش چندتا دیگه از نسخههای دیگهم تو زمانهای مختلف اومدن سراغم و هر کدوم از یه بدبختی که به سرمون اومده گفتن. تازه فهمیدم اینجوری نمیشه و باید همهای نسخههای خودم رو بفرستم به یه زمان درست تا یه سری کارها رو انجام بدن و یه چیزی رو به موقع بیمه کنن. داشتیم برنامه ریزی میکردیم که یهو همون نسخه از خودم که تو خونهاش بودیم گفت باید بسپریمش به ازکی. فهمیدم درست میگه و به جای اینکه این همه نسخه از خودم تو زمان سفر کنن، کار راحتتر رو بکنیم و واقعا بسپریمش به ازکی.
سوار ماشین زمان شدم و میخواستم برگردم به زمان خودم که یهو به ذهنم زد برم پیش تسو و بهش بگم که جومونگ داره سرت کلاه میذاره و میخواد پناهندههای چوسان قدیم رو آزاد کنه و گروه دامول رو تشکیل بده. گفتم اینجوری دیگه جومونگ افسانه نمیشه و سریالش ساخته نمیشه که هزاربار تو صداوسیما پخش شه. تو راه بویو و دوره جومونگ بودم که یهو ماشین زمانم خراب شد. با خودم گفتم حتما کار خدا بوده که نتونم دومین قتل بزرگ تاریخ رو رقم بزنم. باز خوبه خیالم از خرابی ماشین زمانم راحت بود چون از قبل سپرده بودیمش به ازکی.
#بسپرش_به_ازکی