قسمت دهم و پایانی:
شاید این ورای تخیل و تحمل آدرین باشد.
خواهرش زنده اما همدست برادرش بوده و حالا میخواهد او را بکشد.
و البته اینکه همکار و دوست قدیمی اش هم در قتل او دست خواهد داشت.
لبخندی میزنم:《برای رسیدن به قدرت باید خیلیا رو کنار بذاری، حتی بی گناه ها رو. هیچ کس با شرافت و بدون دست آلوده به خون به مقامی مثل ریاست مافیا نرسیده. یه سری اهداف باعث میشن به این چیزا فکر نکنی. بعضی افراد فقط تشنه ی قدرتن. همین. و البته هیچ کس براشون با بقیه فرق نداره》
پوزخند میزنم، اما نه به آدرین، به مارک:《حتی مارک هم نفهمید. قانون ممکنه قتل ها رو دنبال کنه و بهت برسه، خواسته ی من نبود. من فقط به شورش زیر دست هاش نیاز داشتم که بهش رسیدم.》
ادامه می دهم:《 اما تو که همیشه صاف و ساده تر بودی، ازت بعید نبود که متوجه هیچ کدوم از حقه های من نشی. البته سر تو از کلک قوی تری استفاده کردم. میدونی که؟》
اشک های نابهنگام را پس می زنم:《اگه زنده بذارمت انتقام پدر و مادر رو ازم میگیری. متاسفم.》
آدرین بهت زده است. به آرامی مردمک چشمانش را به سمت صورتم می آورد و با حداقل صدا و حرکتی که می تواند، زمزمه می کند: 《اما تو خواهرمی. پدر و مادر های ما... یکی ان. من مارک نیستم. هیچ بدی ای به تو نکردم. حتی روحمم تا چند دقیقه پیش از اتفاقاتی که افتاده بود خبر نداشت. تصورشم نمی کردم. لطفا...》
چشمانش را می بندد و قطره ی درشت اشکی روی گونه هایش می لغزد.
کلمات بر زبانم سرازیر می شوند. من هم چشمانم را میبندم و بعد از چند ثانیه باز میکنم. او هنوز چشمانش را بسته است. انگار خود را با مرگ وقف داده و منتظر مانده تا سرنوشت، حکمش را اجرا کند.
اما من چاقو را پایین می آوردم. نفس عمیقی می کشم:
《درست میگی. تو هیچ کار اشتباهی نکردی.》
هیج واکنشی نشان نمی دهد. گویا هنوز باور نکرده آزاد شده و زنده مانده است. لبخند کمرنگی، در حال پدیدار شدن روی صورتش است.
نفسم بند می آید. لبخند کودکی هایش.
صدای شلیک گلوله فضا را پر می کند.
نمی توانستم آن لبخند را ببینم و او را بُکُشَم.
حق با او بود. نباید زجر می کشید. شاید فرو رفتن مستقیم تیر به قلب، برایش دردناک نباشد.
پشت میز می نشینم. خب، برایان. کجا بودیم؟
...
چند دقیقه بعد، زنی ساختمان را ترک میکند. لباسش آغشته به خون ۳ نفر است. برادرانش، مارک و آدرین. و مردی به نام برایان کالینز.
از آن روز به بعد، سبک مافیا ها تغییر کرد. هیچ کس، هرگز چهره ی روسای مافیا را نمیبیند. مگر نه؟ همه فقط فرمان را اجرا میکنند و به ماهیت آن نگاه نمیکنند. هیچ کس متوجه تغییر دستورالعمل ها نشد. اما آن چند سال را دوران اوج مافیا می نامند.
.
.
.
.
.
.
.
پایان