اولش که صداش رو میشنوم یکم بغض میکنم. دلم میخواد واقعا گریه کنم اما نمیدونم واسه چی. کمی احوال پرسی میکنیم و تو این فاصله باید فکر کنم که چطور بهش بگم. یه چیزی درونم میگه «مشکل کوچیکیه». کمی احساس شرم میکنم. باید یه جوری بگم انگار اهمیت خیلی زیادی داره. با غلو بیشتر.
- میدونی خسته شدم دیگه. زندگیم معلقه بین زمین و آسمون و انگار اتفاقی نمیخواد بیوفته. یادته بهت گفتم اون قضیه رو؟ یه هفتهس که دارم برای مصاحبه پیام میدم و انقدر کارفرماش دیر جواب میده که همینجوری چند روز عقب افتاده. تازه امروز عصر پیام داده که من شلوغم با زنم هماهنگ کنید. اعصابم خورده. الکی الکی هم یه سال عقب افتادم از درسم. میدونی یه ترم شش واحدی داشتن با یه درس تخصصی سه واحدی و یه عمومی یعنی چی؟ یعنی تو همۀ این سه سال خودمو از چهار جهت پاره کردم که همه درسا رو مرتب پاس شم و اون موقع به خاطر خراب بودن مادر یه استادی باید اینجوری شه. من حتی فکر میکنم تازگیا کائنات مداما میخوان این صبر کردن اجباری رو بهم تحمیل کنن. تصورش رو بکن وقتی تو سفر بودیم اتوبوسمون مرتب خراب میشد و تو راه میموندیم. نهایت هم چند ساعت و حتی نصف روز از کاروان عقب می افتادیم. لحظه هایی که بچه ها از خرابی اتوبوس شاکی بودن با لبخند میگفتم این امتحان منه تو این سفر. انگار تحمل این رنج شده کاری که باید مدام به خودم یادآوری کنم.
اما صبرم دیگه لبریز شده. اینو با خودم میگم. نه با صدای بلند.
گفت:«اگه طرز فکرمون رو عوض کنیم چی؟»
+ منظورت چیه؟
- یعنی اگه زندگی همش یه تعلیق بزرگ باشه که گهگاهی هم توش یه اتفاقی میوفته چی؟ اینجوری دیگه حرص اینکه چرا یه سری اتفاقات نمیوفتن یا دیرتر میوفتن رو نمیخوری. عوضش میدونی باید تمرینایی رو واسه بیشتر کردن صبرت انجام بدی. صبر کردن یکی از رنج های این دنیاس که برای همه مون وجود داره و سخته.
+ چجور تمرینی؟
- نمیدونم... مثلا میتونی مثل اون مرده تو فیلم وس اندرسون به سوختن یک شمع نگاه کنی. بازه خالی بین این لحظه ها رو با انجام یه سری کارای معنادار کوچک پر کن. اینجوری بعد از مدت زیادی به نتیجه های بزرگی میرسی. مثلا به فرگشت نگاه کن. تا دو میلیون سال پیش حتی یه موجود زنده هم رو کره زمین نبوده!
+ حتی دایناسورا مال همین 65000 سال پیشن.
- آره. آفرین
+ یعنی قرار نیست اتفاق خیلی خاص و بزرگی همین لحظه بیوفته. قراره ده سال دیگه به گذشته فکر کنم و بگم واو.. چقدر اتفاق افتاده!
- دقیقا
و بعد شروع میکنه از خاطراتش توی آی سی یو میگه و اینکه چطور ساعت ها باید بی حرکت میموند بدون اینکه کاری کنه.
بعد از اینکه صحبتامون تموم میشه به کار امروز مادربزرگ فکر میکنم.
چند دقیقه بعد از اینکه تازه رسیده بود رفت و درخت عناب توی حیاط رو تکوند و دونه دونه عنابهایی که روی زمین ریخته بودن رو با حوصله جمع کرد. این حرکتش خیلی هم برام عجیب نبود. مامان بزرگم از بیکاری بدش میاد. یادمه چند سال قبل که تازه گلیمبافی رو شروع کرده بود؛ روزای شهریور و مهر که آفتاب بی رمقتر بود و هوا خیلی سرد نبود توی بهارخواب حیاط مینشست. لباسای بافتنی قدیمی و بلااستفادهمون رو میگرفت و یکی یکی نخشون رو باز میکرد. با حوصله بهم دیگه گره میزد و کاموا درست میکرد. میتونست این کار رو برای ساعت ها انجام بده.
این کار همیشگیه مامان بزرگ بود. در نهایت اون نخها تبدیل به گلیمهای خیلی زیبا شدن و بعدها که مامان بزرگ تو این کار ماهرتر شد تونست گلیمهایی ببافه که واقعا زیبایی و ظرافتش برامون باور کردنی نبود. چطور از اون گلیمهای کج و کوله رسید به اینجا؟
من فکر میکنم مامان بزرگ بیشتر از هرکس دیگهای میتونه بهم صبور بودن در هوای مهآلود تعلیق رو یاد بده. همونطور که خیلی خوب میدونه چطور خودخوریها و لحظههای کشدار و عبوسِ انتظار رو از لای نخهای کاموا، دونههای عناب و مهرههای تسبیح رد کنه.
ما وقتی به کارامون در لحظه حال نگاه میکنیم شاید احساس کنیم بیمعنا و بینتجه هستن. خودمون رو بابت تلاشهای ریز و درشتی که کردیم شرطی میکنیم. اما دیدن نتیجه برای آینده، و تلاش و صبر برای امروزمون هست. سخته؟ میدونم. سخته. اما باید تحمل کنیم این تعلیق رو شاید با یه سری تمرینات... مثل نگاه کردن به شمع:)