تا همین چند دقیقه پیش داشتم پستهای ویرگول را مطالعه میکردم. از آخرین پستی که خودم منتشر کردهام چندین ماه میگذرد؛ دقیقش را نمیدانم و راستش حوصله ندارم دوباره به ویرگول برگردم.
پستها را نگاه میکردم بلکه ایدهای برای نوشتن بگیرم. برای خودم بسیار عجیب است که به قصد نوشتن باید از روی دست دیگران نگاه میکردم! آخر من حرف نگفته زیاد دارم، چرا باید برای بیان کردنشان بازی تقلید را انجام دهم؟
راستش یک دلیل واضحاش این است که هر حرفی را نمیشود هر زمانی زد؛ آن هم به هر کسی... جسارت نشود! من خودم هم محرم اسرار همهی خلق جهان نیستم.
اما همچنان مسئلهای باقی مانده و آن هم اینکه حجم عظیم نگفتههای تلنبارشده بر روح و روانم را چه کنم؟ این روزهای زندگی من، تخلیه شدن یکی از ضروریات است؛ و راستش من همچنان نوشتن را موثرترین راه برای رهایی از بند افکارِ چسبناکِ ذهن آسیب دیدهام میدانم.
پس باید بنویسم. اما از چه؟
اگر بخواهم در لفافه بگویم به نظرم همینقدر کافی است که به محض باز کردن سفرهی دلم برای شما مخاطب عزیز، ویرگول در کَسری از کلمه، حسابم را خواهد بست؛ تازه اگر خوشبینانه به سیاستهای ویرگول نگاه کنیم! پس حالا تکلیف من چیست؟
اجازه دهید از پستهایی که مطالعه کردم برایتان بگویم. پستهای ویرگول که مطالعه کردم و البته تعدادشان چندان متفاوت از انگشتهای دست نیست، عملا از هر دری سخنی بودند. یکی از کار نداشتن در سن بالا و ترس و ناامیدی از وضعیت آینده نوشته بود، دیگری از آدمهای خل و چلی که مدام در لحظات سخت زندگیاش قبل از کنکور به پستش میخوردند و حرف حساب حالیشان نمیشد گِله کرده بود؛ یکی دیگر هم میخواست با پوشیدن پیراهنی که طرح خون بر خود داشت، بخشی از دردهایی که تجربه کرده بود را با دیگران به اشتراک بگذارد.
راستش را بخواهید فکر نمیکنم بین من و هیچکدام از این افراد کوچکترین شباهت ظاهری باشد، چون معمولا آدم شبیهی نیستم!
اما احساساتی که تجربه کردیم و میکنیم پلهایی هستند که ما را به یکدیگر وصل میکنند، حتی اگر خودمان نخواهیم. ترس، نفرت، سردرگمی، عشق، غم و فقدان من و تو را به هم پیوند میدهد. تازه باز هم هست.