ویرگول
ورودثبت نام
Mahdie golparvar
Mahdie golparvar
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

زنگ انشاء

از وقتی یادم میاد عاشق زنگ های انشاء بودم عاشق نوشتن متن های عجیب غریب واسه ی موضوعاتی که معلم میگفت. برخلاف اکثر بچه ها که فرار می کردن از انشا من زنگ تفریح بود برام و خوب از بخت بد چون تو مدارس سمپاد فقط تموم شدن کتاب های لعنتی مهمه و قطور شدن جزوه ها، خیلی روزا کلاس انشا تبدیل میشد به کلاس جزوه نوشتن و شنیدن حرف های صد من یک غاز معلم هایی که فقط سعی داشتن از بقیه ی معلم ها تو گفتن تعداد آرایه های فلان شعر کتاب فارسی عقب نمونن و خوب من که با هزار امید اومده بودم که انشا بنویسم یا انشایی که ساعت ها پاش وقت گذاشته بودم رو بخونم ...

احتمالا بتونید بفهمید حالم اون موقع چه جوری بود :)

........

مشکل دیگه ای که همیشه داشتم این بود که نمی تونستم خوب انشاهام رو بخونم هنوزم همین طوری ام حرف زدن گاهی برام خیلی زجرآور میشه دلم میخواد بنویسم شون تا فکر کنم سر کلمه به کلمه حرف هام تا بتونم چند بار بخونمشون و این برای منی که خیلی حاضر جواب نیستم و در بساطم کلمه کم میارم عالیه . حالا برگردیم به داستان.

خوب طبیعتا کسی که بلد نیست خوب بخونه، نمی تونه تو مسابقه ای که برای پیدا کردن انشاء برتر تو کلاس شکل میگیره برنده بشه و خوب کسی که بازنده ست اونم تو سن و سال نوجوونی خیلی سرخورده میشه و احتمالا بعد از چندتا تلاش ناموفق تصمیم میگیره دیگه همه رو از توفیق شنیدن انشاء ش محروم کنه. اما من خیلی بیشتر تلاش کردم سه سال متوسطه ی اول و سه سال متوسطه ی دوم و اما همچنان اوضاع همین بود :/

خلاصه که گذشت و گذشت من همچنان یک نویسنده ای بودم که خیلی با نوشته های خودش حال می کرد و خوب فقط خودش بود که خیای حال می کرد و همچنان این نویسنده بلد نبود درست و حسابی متن های بی طرفدارش رو بخونه تا همکلاس هاشو مجذوب کنه و معلم ها همچنان علاقه مند به آرایه گفتن و برنده شدن تو رقابت هایی که برای‌ قطر جزوه ی برگزار می‌شد و من باخره یک جا پذیرفتم که من به اندازه ی کافی خوب نمی نویسم و تصمیم گرفتم دیگه برای کسی ننویسم .

خیلی تلاش نمی کردم به کسی اثبات کنم خوب می نویسم، سعی نمی کردم مخاطبم رو قانع کنم یا اصلا دیگه برای هیچ کسی انشام رو نمیخوندم

از اون ماجراها حدود هفت هشت سالی میگذره و من الان خیلی بزرگ تر شدم و خیلی چیزا رو میفهمم که اون موقع اصلا درکی ازش نداشتم.

یکی از چیزایی که الان می فهمم اینه که آدم باید شجاع باشه.

حتی اگر یک نفرم انشا مو دوست نداشته باشه من تلاشم رو کردم واسه اینکه حرفم رو بزنم و همچنین تلاش رو کردم که قشنگ حرفم رو بزنم و خوب این برای یک قدم جدید کافیه باید ادامه ش بدم و هر دفعه قدم ها رو قشنگ تر بردارم پس این پست هم در راستای شجاع بودنه :)

الآنم ساعت هشت و چهل و هفت دقیقه ست و توی کلاس مردم تو دانشگاه نشستم چون کلاس قبلی م درحالی کنسل شد که من با کلی مکافات ساعت ۶ و چهل و شش دقیقه از خونه زدم بیرون تا به کلاس هفت و نیم برسم هر چند ساعت هشت رسیدم اما باخره من تلاشم رو کردم و حالا تصمیم گرفتم به جای اینکه خواب رو بغل کنم بشینم و متن های بی مخاطب بنویسم :')


#زنگ_انشاء

#سمپاد

#جزوه

#استعداد_درخشان

#نویسندگی

#معلم

#داستان

عجیب غریبنوسندگیمعلممدرسهداستان نویسی
کامپیوتر خوانده با یک مغز و هزار سودای اندر پی یافتن روابط میان خطوط مغز و کتاب ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید