امینه فتاحی
امینه فتاحی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

ای دریغا از جوانی

این روزها با خودم فکر می‌کنم آدمیزاد باید با غم‌هایش چه کند؟ آن غم‌های ناگهانی که در بی‌موقع‌ترین لحظات، می‌آیند و می‌نشینند و نمی‌روند. از آن دست غم‌هایی که آنقدر سنگین است که گویی از ابتدای تولد با تو متولد شده است و به اندازه‌های سال‌ها، روزها‌، ساعت‌ها و دقیقه‌های عمرت سنگینی آن در قلبت یدک می‌کشی. از آن غم‌هایی که با معمولی‌ترین قاب‌های زندگی -مثل بارش باران- می‌آیند و دیگر نمی‌روند. از آن‌هایی که هزاران غم دیگر را به دم خودشان می‌بندند و شوکران تلخکامی را به دهانت می‌ریزند.

این روزها نام‌ها بیشترین غم را به دلم می‌ریزند. هر کدام از نام‎‌ها با قابی از زندگی پیوند خورده‌اند انگار. یک نام با باران و یک ترانه، دیگری با رنگین‌کمان، دیگری با رقص و همینطور ادامه پیدا می‌کنند تا ابد. "نام تو چون قصه هر شب، می‌نشیند بر لب من/ غصه‌ات پایان ندارد، در هزار و یک شب من."

این روزها بیش از پیش به جوانی‌ فکر می‌کنم. به اینکه جوانی همیشه در ذهن من با زندگی و سرزندگی پیوند خورده بود. به آرزوهایی فکر می‌کنم که برای سنین بیست سالگی‌ام داشتم. به تمام روزها و لحظاتی که در عالم بچگی، خود را بزرگسالی می‌پنداشتم که بر سرزمین زندگی حکمرانی می‌کند.

این روزها بیش از هر چیز دیگر، با خودم زمزمه می‌کنم "ای‌ دریغا، ای دریغا، از جوانی از جوانی/ سوخت و دود هوا شد، پیش رویم زندگانی."

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید