#یادداشت هیولاهای بی سرزمین 18/06/1401
هیولاهای بی سرزمین فیلمی متظاهر، اگزوتیک و ضدانسان است.
فیلم شروع خوبی دارد. ابتدا صدای بازی و آهنگ خواندن کودکان به گوش می رسد، تصویر قاب تلویزیون که بچه ها را هنگام بازی نشان می دهد و جمله: «اینجوری شروع میشه» آغاز میشه و میتواند به خوبی فضای کودکانه را به تصویر بکشد. در ادامه ایده تلویزیون خیالی فضای خلاقانه و شاد کودکانه را پررنگ تر می کند.
این شروع ما را به آگو نزدیک می کند ولی فیلم با یک پرداخت بد و مستندوار سعی در پرداخت خانواده آگو دارد. خانواده آگو در حد چند خط اطلاعات میماند و ساخته نمیشود گویی روزنامه را برداشته ایم و سرگذشت یک خانواده را خوانده ایم. مشکل کارگردان و دوربین از همینجا شروع میشود. کارگردان نه دغدغه این آدم ها را دارد نه این ها را میشناسد. خودش و دوربینش همچون تبعیدشدگانی میمانند که باالاجبار در بین مردمانی وحشی رها شده اند و باید از آن ها فیلم تهیه کنند. در سرتاسر فیلم این بیگانگی دوربین و آدم ها مشهود است مشخصا در جنگ ها که طرف هیچکس نیست.
فیلم تضاهر به ضدجنگ بودن میکند ابتدا با بازی بچه ها و در پایان با بازی بچه ها و منطقه بی طرف بودن محل زندگیشان که همه بر صلح تاکید دارند. ولی با ورود نیروهای نظامی به شهر و کشیده شدن به جنگ ناخواسته آگو ابتدا از مادرش جدا میشود و سپس پدر و برادرش را از دست میدهد و جستجوی مادر تنها گره داستانی فیلم میشود. ورود آگو به نیروهای دفاع بومی با ارعاب و ترس همراه است. دوربین از فرمانده میترسد و همواره از پایین به بالا فرمانده را مینگرد که البته بیش از حد پایین است. اگر از نقطه نظر آگو فرمانده را می نگریستیم پایین بودنش قابل هضم بود اما این حد از پایین بودن نشان دهنده اغراق و نابلدی کارگردان است. نیروهای دفاع بومی فقط یک هدف دارند: کشتن! آن ها نه برای میهن نه برای آرمان خاصی میجنگند. میکشند برای کشتن. صحنه ای را که آگو برای اولین بار میخواهد انسانی را بکشد به یاد آورید که چگونه با بی رحمی شمشیر بر سر آن مهندس می کوبند و کارگردان طرف هیچکدام نیست فقط میخواهد ددمنشی آن ها را با پاشیدن خون روی دوربین نشان دهد چرا که آن ها فردی بی گناه را میکشند او فقط یک مهندس است نه سرباز است نه سیاستمدار. جلوتر صحنه شکار خرگوش را داریم که یک شکار عادی برای گذران زندگی است ولی دوربین از بالا به پایین و خرگوش با اندام های خونی که مظلومانه در علف ها افتاده است جنایتی بی رحمانه جلو میکند. در ادامه سی-آی_دو که تنها با او سمپاتیک هستیم در هنگام مرگ میگوید: «همه اش برای هیچ بود.»
فیلم با این کشتارها جلو میرود و ما سردرگمیم که با این ها با چه کسانی میجنگند؟ اصلا آیا دشمنی وجود دارد؟ حتی تک گره داستان نیز فراموش میشود: جستجوی مادر. و این سوال در ذهن مطرح میشود که آیا برای کشتن هیولا باید هیولا شد؟ این ها که انقدر وحشی هستند اگر دشمن را شکست بدهند کسی جلودار خودشان نیست. و این دید کارگردان به این مردم است.
هیولاهای بی سرزمین نماد بارز تشنه جایزه بودن است. نه فیلمنامه دارد نه کارگردانی نه حتی دغدغه انسانی؛ تنها شعارهای جشنواره پسند میدهد و از انسان های فیلم سواستفاده میکند.