کمکم داره عجیب میشه دیگه به غیر از مدرسه هیچ چیزی نمیتواند من رو بخندونه،میدونین کمکم دارم به اون دوران برمیگردمکه بدون هیچ دلیل مشخصی برمیگشتم خونه و دوست داشتم گریه کنم،گریه کنم،انقدر گریه کنم که دیگه دلم نخواد گریه کنم،دیگه غم نداشته باشم.دیگه فقط میخوام تنها باشم،و اگه تمامی وسایل هام رو ازم بگیرد من یه وسلیه دارم که هیچ کس نمیتونه جلوش رو بگیره،اون فکرمه.تازگی دارم بیشتر از همه این سال های زندگیم فکر میکنم،صبح ها در راهی که با اتوبوس به مدرسه میرم فقط دوست دارم زول بزنم به خیابون های درحال گذر و فقط فکر کنم.قبلا ها افراد زیادی را میدیدم که به جاهایی ساعت ها زول میزنند و فکر میکردند،شاید تا چند سال پیش آنها رو مسخره میکردم ولی در این سال های زندگی کاملا با آنها احساس همدردی میکنم.من به همه چیز وهمه کس،همه حرکات خودم در یک شبانه روز که انجام دادم فکر میکنم.من دوستان زیادی دارم،انقدر زیاد که نمیتوانم بشمرم؛که فقط وقتی در جمع آنها هستم خوشحالم(بعضی از دوستانم)یعنی فقط بعضی از کار هارا برای خوشحالی دوستانم انجام میدهم.
اکثر آدام ها دوست دارن در اتوبوس یک همصحبت داشته باشند،من برعکس هستم،من صبح ها فقط دوست دارم به خیابون ها نگاه کنم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم؛فکر کنم تا الان تونسته باشم بهتون ثابت کنم که اکثرا اوقات دوست دارم فقط فکر کنم.خیلی دوست داشتم بهتون بگم درونگرا هستم یا بیرون گرا ولی هنوز به اون بلوغ فکری نرسیدهام که بتوانم به درستی دربارهی خودم تصمیم بگیرم(این نظر خودم هستش و هیچ کسی این رو به من تحمیل نکرده)ولی خودم دوست ندارم کسی بهم انگشت اشاره نشون بده و بگه،درونگرا.نظر خودم این هست که فعلا و در این مرحه از زندگیم فردی((میانگرا))هستم.ولی هنوز نه تایید میکنم و نه تکذیب.
من وقتی بچه بودم از شب متنفر بودم،هیچوقت دوست نداشتم شب ها طول بکشد و فقط سعی داشتم سریع بخواب برم تا دوباره صبح برسد؛ولی الان برعکس هستم.به این باورهستم که شب از روز بهتره.زیرا در همه خوابن،هیچکس نیست که مزاحمت شود،سکوت دلنوازی کل شب تورا همراهی میکند،وبهترین چیزی که میتونی از شب یاد بگیری سکوت کردن است.
من در جمع هایی که راحت هستم و حرفی برای گفتن دارم،آدم پرحرف و خوش زبانی هستم.و دقیقا در جمع هایی که راحت نیستم و حرفی برای گفتن ندارم برعکس عمل میکنم.ولی این رو بدونین من وقتی ساکت هستم در اون لحظه هزاران فکر در ذهن من وجود دارد.
هدف من از نوشتن این متن ها(در ادامه)این است که بتوانم این فکر هارا از ذهنم بیرون کنم؛تو این کتابچه من اکثرا حس های بد یا خوب که حس کردم یا قراره تجربه کنم رو برای شما تعریف کنم.امیدوارم تاالان تونسته باشم شخصیت((بنده)) رو به شما نشون بدم.