شهید ماشاله صالحی شهرابی در شهر کاشان در سال ۱۳۵۰ در ۱۸ خرداد ماه در یک خانواده مذهبی از قشر متوسط جامعه. بدنیا آمد بعد از مدتی.به همراه. خانواده. به تهران. مهاجرت میکنند. ودر جنوب. تهران. در یکی از کوچه های خیابان ارج سکونت میکنند. او در حدود ۱۳ سالگی. به همراه. دوستان. با حضور،در مسجد حضرت ابوالفضل. به کتاب خدا ونماز انس میگیرد. وتمام. نماز های. خود را بصورت جماعت. برگزار میکند. ودر مجتمع رزمندگان اسلام. در مدرسه. شهید علیزاده. مشغول به تحصیل. میشود وبا. یکی از دوستانش به نام علی اصغر رجبی. آشنا. میشود. وانس. عجیبی. با ایشان. میگیرد شهید رجبی. با آنکه سن زیادی نداشت اما چشم برزخی داشت. و حرفها وپیش گویی های وی رد خور نداشت. بدون استثنا همان میشد. او به ماشااله. شهادت خودش وشهادت ماشالله. را گفته بود.او به همراه دوست دیگرش ابوالفضل تقی زاده. وعلی اصغر رجبی. علاقه شدیدی. به امیر المومنین داشتند. ونام. خود را. علی گذاشته. بودند ویک دیگر. را علی صدا میزدند. ماشالله. در یکی از،یاد داشتهای خود مینویسد زمانی،که. دعا توسل به همراه دوستان. خود میخواندند چشمان خود را بسته. وصحنه. عجیبی را میبیند. او مینویسد که زمانی چشم خود را. بستم. ناگاه. دیدم. دستان علی اصغر را بسته. اند. پهلو. علی زخمی. بود. وعده ایی. گرد کومله. او را شکنجه. میدهند. زمانی. که. پیکر پاک علی اصغر را به تهران. آوردند. همه. دیدند که آنچه ماشااله گفته دقیقا. اتفاق افتاده. پهلو علی،اصغر با چاقو بریده شده. پشت علی اصغر با سیگار های متعدد زخمی شده بود وبا سیگار پشت او نوشته. بودند جاوید شاه. ودست علی با طناب بسته. شده. و فک علی. شکسته. شده. ماشالله تمام. جزئیات را درست روز شهادت. علی دیده بود. وروی کاغذ. نوشته بود. او حتی. پیش بینی. شهادت. خود را کرده. بود. روزی که از جبهه آمد. درست روزی بود که هواپیمای ایران را در خلیج فارس آمریکا زده بود. سه روز بعد. ۱۵ تیر ۶۷ به جبهه میخواست برود مادرش گفت. بسه دیگه نرو. خندید وگفت مامان. این بار آخره ده روز دیگه. میام. تا آخر عمرم. جبهه نمیرم. جالب اینه. ده روز،بعد یعنی. ۲۵ تیر ۶۷. روز تشیع پیکر او بود. درست روز دهم. خونه اومد. حتی شب شهادتش در ۲۱ نیر ۶۷. شب از خواب بیدار میشود دوست خود را از خواب. بیدار میکنه. ودیگه. خواب مولا علی را دبده و یک شریت به ایشان داده. ومثلا گفته. بخور. او میگفت. شربت. را خوردم. مولا. علی،به ایشان گفته. فردا. صبح توهم. نزد پا میایی. درست. فردا اون روز ۲۱ تیر ۶۷ منافقین به ایران حمله میکنند. ودر تنگه. ابوقریب در حالی که کمک تیر بارچی. بود. به برخورد ترکش به سر به شهادت می رسد.