به بیرون پنجره مینگرم .
به درخت نخلی مینگرم که از شدت طوفان شاخه هایش تاب ندارد و تعادلش را از دست داده .
به کوهی مینگرم که پشت گرد و غبار محو است .
به دختری می نگرم که روی پشت بام خانه شان ایستاده و به کوه خیره شده .
به زمین های کشاورزی مینگرم ، زمین هایی که درست پیدا نیستند .
به دختر هایی مینگرم که با خنده به سمت کوه میدوند کوهی که نامش را کوه السا گذاشته اند .
به صدای خنده هایشان گوش میدهم .
به حرف های نامفهوم و بی معنیشان گوش میدهم .
شاید به گذشته ام مینگرم به گذشته ای که زیباست .
لحظه ای بعد همانجایم همانجا کنار سه دختر دیگر ...
همراهشان میخندم ...
همراهشان میدوم و بی اعتنا به کشاورزانی که خیره نگاهمان میکنند بلند حرف هایم را میزنم .
دوست دارم همانجا بمانم .
اما وقت رفتن است .
با خودم میگویم زندگی در گذشته آنقدر ها هم زیبا نیست .
اما من میخواهم بمانم .
دوباره با خود میگویم گذشته چیزی را نمیسازد بهتر است بروم .
****
لحظه ای بعد ایستاده ام .و به رفتنشان مینگرم .
سه دختر میروند و بدون من میخندند .بدون من بلند حرف هایشان را میزنند و بدون من زندگی میکنند ...
****************************************)♥️