نیایش
نیایش
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

زندگی ...

به بیرون پنجره می‌نگرم .

به درخت نخلی می‌نگرم که از شدت طوفان شاخه هایش تاب ندارد و تعادلش را از دست داده .

به کوهی می‌نگرم که پشت گرد و غبار محو است .

به دختری می نگرم که روی پشت بام خانه شان ایستاده و به کوه خیره شده .

به زمین های کشاورزی می‌نگرم ، زمین هایی که درست پیدا نیستند .

به دختر هایی می‌نگرم که با خنده به سمت کوه میدوند کوهی که نامش را کوه السا گذاشته اند .

به صدای خنده هایشان گوش میدهم .

به حرف های نامفهوم و بی معنیشان گوش میدهم .

شاید به گذشته ام می‌نگرم به گذشته ای که زیباست .

لحظه ای بعد همانجایم همانجا کنار سه دختر دیگر ...

همراهشان میخندم ...

همراهشان میدوم و بی اعتنا به کشاورزانی که خیره نگاهمان میکنند بلند حرف هایم را میزنم .

دوست دارم همانجا بمانم .

اما وقت رفتن است .

با خودم می‌گویم زندگی در گذشته آنقدر ها هم زیبا نیست .

اما من میخواهم بمانم .

دوباره با خود میگویم گذشته چیزی را نمی‌سازد بهتر است بروم .

****

لحظه ای بعد ایستاده ام .و به رفتنشان می‌نگرم .

سه دختر میروند و بدون من می‌خندند .بدون من بلند حرف هایشان را میزنند و بدون من زندگی میکنند ...


****************************************)♥️

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید