در بین راه اتوبوس برای غذا، دستشویی و نماز نگه داشته بود. من به دستشویی رفتم بعد رفتم کافه رستوران یک چایی دارچین خریدم و آرام آمدم بیرون رستوران برای نوشیدن چای.به آرامی به اتوبوسی که وسایلم داخل آن بود نگاهی انداختم یک اتوبوس نقره ای بود که در میان دو اتوبوس دیگر که سبز و قرمز بودند پارک بود. نمیدانم آن دو اتوبوس دیگر از کجا آمده بودند و به کجا میرفتند اما این رستوران محفلی شده بود برای اینکه مسافران هر سه اتوبوس بدون آشنایی قبلی کنار هم غذا بخورند،چای بنوشند و حتی دقایقی از هر دری سخنی بگویند بدون ترس عواقب سخن و بدون شرم آشناییها که اغلب همه ما را یقه میکند.
ناگهان بغل دستی من در اتوبوس به من گفت سوار شویم راننده دارد میآید . کم کم از فکرهای خود باید جدا میشدم و آن مکان دوست داشتنی را ترک میکردم.