اینجا همیشه تاریکه ، نور ها از پشت پرده فقط به داخل تابیده میشن، اونم به زور ، حتی حاضر نیستم پرده رو بدم کنار که کامل تابیده بشه ...
همه چیز خاک گرفته ، کتابخونه اینجا شلخته اس ، حتی میلی به گردگیری هم ندارم،چه برسه به تمیز کردنش...
پر از ریخته بهمی و شکستگی ، مورفین کمک میکنه بهش تا درست بشه ، اما باز فردا همون آش و همون کاسه ، جز مورفین سه نفر دیگه ای هم به فکر اینجا هستند ، اما خب چه کنم ، نمیتونم تمیز نگهش دارم...
نمیخوام خم به ابرو بیارم ، نمیخوام ...
فقط میخوام رو به جلو حرکت کنم و به هیچی اهمیت ندم ، سخته اما خب چه کنم ، کاری جز این نیست که بکنم ...
نادیده میگیرم اما همونطور که توی پست های قبلی گفتم یهویی حمله میکنه بهم ...
هووووف ، فقط سه هفته گذشته ، مدیر خان هرروز داره داد و بیداد میکنه ، هرروز که چه عرض کنم ، هر زنگ و هر ساعت ، از پارسالش هم بدتر شده .
سال دهم خوش اخلاق بود ، یازدهم یکم پرخاشگر شده بود و الان که دوازدهم اومدیم وحشی شده ، معلوم نیست چشه اصلا ، مشکل مغزی پیدا کرده انگاری ...
بیخیالش اصلا ، سال آخره ، مهم اینه بعدش این دلقک دیگه نیست ...