soheil
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

تاکسی


بوی تند آتیش کل فضا رو گرفته بود ، نون داغ رو زهرمار آدم میکنه ، نیم ساعتی میشه که اومدم داخل کلاس ، هنوز بوی تندش توی بینیمه ، ریه هام از بین رفت ، این دهمیه میخکوب کرده روی من ، شیطونه میگه کفشم رو پرت کنم توی سرش بترکه ، من امسال تازه میفهمم چرا وقتی دهم بودم بعضی دوازدهمی ها باهام رفیق نمیشدن . خیلی تو مخن .

یه تیکه نون بهش تعارف میکنم که بیاد بخوره ، فکر کنم گرسنه باشه ، اومده یه تیکه کوچولو کنده برده ، نکبت مگه مرغی ؟؟

چرا انقدر کم میکنی ، حداقل باید نصف نون رو بکنی ببری ، هرچند اون نصفش هم زیاده واسه تو ولی خب انقدر کمم نخور دیگه ، دوتا از رفیقاش میان داخل ، حداقل از این سه نفر یکیشون رو میشه تحمل کرد ، بهتر از بقیشون رفتار میکنه ، منظورم اینه رفتارهای طبیعی تری داره .

دو شنبه زنگ اول دبیر دینی نیومده بود ، یه پسره ای اومد لیست غایبی هارو بگیره بهش اسم هیچکس رو ندادیم ، کل کلاس سرهامون رو گذاشتیم روی میز خوابیدیم ، یهویی شنیدم صدای حرف زدن داره میاد ، بلند شدم دیدم معاون اومده داخل کلاس و داره چرت و پرت میگه و یکی از بچه هارو از خواب بیدار کرده ، از قیافه پسره معلوم بود یک کلمه از حرف های این رو نمیفهمه ، معاون یه نگاه به من انداخت و گفت با کی کلاس داری ؟ ، منم جوری خوابیده بودم و سنگین بود خوابم که نمیتونستم اصلا با این بشر حرف بزنم ، قدرت تکلمم هنوز لود نشده بود ، فقط نگاهش میکردم ، یکی از بچه های دیگه که بیدار شده بود و قدرت تکلم و فهمش کاملا لود شده بود گفت با هیچکس کلاس نداریم معلم نیومده .

بعد معاونه میگفت شمارش کردم 7 نفر نیستن پس چرا این لیست غایبی هارو خالی داده بودید ؟

من هنوز نمیتونستم حرف بزنم ، فقط نگاهشون میکردم ، دوتای دیگه هم بیدار شدن ، رفت یه خودکار گرفت اومد لیست رو کامل کرد و رفت ، ساعت تقریبا 9 بود ، ماهم دوباره خوابیدیم .

دوباره دیدم صدای خنده میاد ، بیدار شدم دیدم دبیر فارسی اومده ، بیدار شدم دیدم نصف بیشتر کلاس بیدارن ، سر و وضعم رو درست و سلام کردم ، دبیر فارسی میگفت یکی ندونه میگه این کلاس از جنگ برگشتن بیست دقیقه اس نشستم ببینم کسی بیدار میشه یا نه ، هیچکس بیدار نمیشه تازه خر و پف هم میکنید ، اجازه گرفتم رفتم بیرون یه آب به صورتم بزنم ، نگاه به ساعت انداختم دیدم 10:15 شده ساعت ، بنده خدا واقعا بیست دقیقه ای پای کلاس نشسته بوده ، رفتم جلو آینه دیدم چشمام رنگ خون به خودش گرفته و موهام یه وضع مزخرفی داشت ، سر و کله رو خیسوندم تا بالاخره قیافم شبیه آدمیزاد شد .

وقتی داشتم صورتم رو میشستم چندتا دهمی با یازدهمی داشتن باهام حرف میزدن ولی واقعا نمیفهمیدم چی میگفتن ، فقط صدا از دهنشون خارج میشد و یکیشون هم میخندید ، گفتم یه دو دقیقه وایسید من خواب از سرم بپره ، بعدش رفتم سراغشون ببینم چی میگن ، حقیقتا اون وقتی که کاملا هوشیاریم رو به دست آورده بودم فهمیدم که دارن واقعا چرت و پرت میگن ، زیاد حرف مهمی نمیزدن ، رفتم داخل کلاس و دیدم دیگه همه بیدار شدن ...

زنگ بعدی زنگ عربی بود که خب یک هفته در میونه ، این هفته هم ما عربی نداشتیم ، دوباره گرفتیم یه زنگ دیگه خوابیدیم و چندتا بچه ها که خوابشون نمیومد رو گفتیم زنگ خورد صدامون کنند .

خلاصه بعدش زنگ آخر هم به خوبی گذشت و راهی خونه شدیم .

یکی دو هفته پیش با تاکسی داشتم میومدم خونه سه تا از بچه های مدرسه هم بودن ، دوتاشون پیاده شدن و من یه یازدهمی مونده بودیم ، این راننده خیلی پیر بود ، همیشه هم هستش تو ایستگاه ، جوری پیره که من فقط منتظرم این جلوی من بیوفته بمیره ، حالا دور از جونش ولی خیییییییییلی پیره ، رانندگیش هم افتضاحه ولی خب چاره ای نداشتم اونروز ، فقط این بود توی ایستگاه و بقیه رفته بودن .

اونروز هم بارون قشنگی میومد ، داشتم از دیدن بیرون لذت میبردم ، از دم فلکه که رد شدیم یهویی با یه شتابی فرمون رو ول کرد و داد کشید آآآآییییی سرم گیج ررررررررررررفتت ، اون یازدهمیه که جلو نشسته بود از ترس رنگش زرد شد ، منم سه دور پشت سر هم سکته زدم ، با خودم گفتم تموم شد ، الان میمیره میزنه به یجا ماهم میمیریم ، فرمون رو گرفت زد کنار ، 5 دقیقه وایساد ، همیشه توی جیبم شکلات آبنبات دارم ، دوتا به زور دادم بهش و یه بطری آب رو هم دادیم بهش خورد ، یهویی گفت عالی شدم بزن بریم ، بالاخره سالم رسیدم خونه ...

بعدش هم که به کارهام رسیدم و روز تموم شد...

امیدوارم لذت برده باشید .

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید