«ما فقط یه مشت دزدیم و توی دنیایی گیر افتادیم که خیلی وقته از ما سیر شده»
آنهایی که کشته و مرده دو بازی رد دد ردمپشن Red Dead Redemption هستند بهخوبی میدانند که داچ ون دِر لیند Dutch van der Linde چه نقش مهمی دارد. یعنی اگر آرتور مورگن و جان مارستن را در نظر نگیریم، داچ مهمترین رل را در داستان این بازی سنگین ایفا میکند.
داچ در واقع رئیس گروه است. گروهی که بهدنبال رسیدن به اهداف بلندپروازانه خود هستند؛ ولی چون پول کافی در اختیار ندارند دست به دزدی و خلاف میزنند. داچ با ذهن ایدهآلگرای خود قصد دارد تا بر علیه حکومت و ثروتمندان شورش کند و آنها را از قدرت پایین بکشد.
داچ مغز اقتصادی بسیار قویای دارد و از نقشهکشیدن لذت میبرد. با وجود آنکه یک خلافکار است ولی هیچ کاری را بدون برنامهریزی انجام نمیدهد. او میخواهد جوری خلافهایش را پیش ببرد که کمترین تلفات ممکن را داشته باشد. طرز صحبتکردن داچ میتواند هر ماری را از لانهاش بیرون بکشد؛ به همین خاطر میتواند همه را متقاعد کند که به او و نقشههایش ایمان بیاورند.
داچ آنقدر به هدف خود اهمیت میدهد که از چیزی برای رسیدن به آن واهمه ندارد. او بهشدت معتقد است که «هدف»، «وسیله» را کاملا توجیح میکند. داچ میداند که دستیابی به هدفش هزینه بالایی دارد؛ بنابراین چارهای جز ارتکاب خلاف بهنظرش نمیرسد.
داچ بسیار باهوش و کاریزماتیک است و در تیراندازی تبهر دارد. تمام اعضای گروه او بهخوبی میدانند که وقتی داچ در کنارشان باشد میتوانند با اطمینان خاطر بیشتری نقشههای خود را عملی کنند. بله! داچ اهل «گوشه گود نشستن و بکن لنگش گفتن» نیست. بلکه خودش هم وارد عمل میشود و برای اجرای اهدافشان اولین نفر پیش میرود.
این اعتماد اعضای گروه به داچ و نقشههای او اصلا بیدلیل نیست. داچ نمونه بارز یک رهبر دلسوز است که توانسته اعضای گروهش را (که متشکل از مرد و زنهایی است که همگی دنبال آزادی هستند) در کنار یکدیگر نگاه دارد و وفاداری آنها را بهدست بیاورد.
داچ آنقدر دقیق است که حتی برای گروه خودش هم قوانینی در نظر گرفته. برای مثال بر طبق یکی از قوانین گروهشان، آن کسی که جاسوسی کند و اعضای گروه را لو بدهد، با مرگ مجازات خواهد شد.
در یک بخش از بازی رد دد ۲ مالی اوشی Molly O'Shea (که از قضا عاشق داچ است ولی داچ به او اهمیت نمیدهد) با حالتی آشفته به میان جمع میآید و میگوید که تمام مدت داشته نقشههای داچ را به ماموران دولتی لو میداده تا از او بابت بیتوجهیهایش انتقام بگیرد؛ داچ در این صحنه بهشدت عصبانی میشود و دست به اسلحه میبرد که آرتور جلوی او را میگیرد و میگوید: مالی حالت عادی نداره؛ ولش کن بره..
که داچ اینگونه به آرتور جواب میدهد: تو مگه از قوانین گروهمون خبر نداری؟
داچ شدیدا بر روی وفاداری تاکید دارد. اعضای دار و دستهاش را (خصوصا آنهایی را که نزدیکش هستند) هم بر همین مبنا انتخاب میکند. این گنگ همگی یک هدف دارند: آن هم انتقامجویی از حکومت و سرمایهداران بزرگ است که سر آنها را کلاه گذاشتهاند.
داچ مثل یک پدر دلسوز همواره از اعضای گروهش پشتیبانی میکند و از آنها میخواهد که هر مشکلی دارند با او در میان بگذارند. او میداند که تنها راه بقایش در دنیایی که برای خود ساخته این است که نزدیکانش با او همپیمان باشند.
برای مثال در هنگام دزدیدهشدن جک، پسر جان مارستن؛ اَبیگل، مادر جک با حال پریشان به پیش داچ میآید و میگوید: «من پسرم رو از تو میخوام» داچ که بابت این بچهدزدی بهشدت ناراحت شده بود در جواب میگوید: «ببین ابیگل، بهت قول میدم که پسرت رو برات پس میگیرم».
یا مثلا وقتی داچ میفهمد که مارستین هنوز نتوانسته از یکی از ماموریتها برگردد، آرتور و خاویر را به سراغ او میفرستد تا در کوهستان برفی به دنبالش بگردند. خاویر در اینجا با کنایه میگوید: «نمیدونم اگر من گم شده بودم جان این کار را برایم میکرد یا نه!» ولی چون داچ از او خواسته بود، میدانست که کار درست همین است.
یا مثلا وقتی داچ میفهمد لِنی جوان را به زندان انداختهاند از اعضای گروهش میخواهد که بروند و او را آزاد کنند؛ پس از آنکه برمیگردند به همه آنها میگوید که به شهر بروند و تفریح کنند تا روحیهشان بهتر شود.
یک بعد مهم شخصیتی داچ این است که از فرصتهایی که پیش رویش قرار میگیرد نهایت استفاده را میبرد. مثلا وقتی با دو خانواده که با هم دشمن هستند همکاری میکند، یکی از آنها را تنها نمیگذارد؛ بلکه از هر دو استفاده میکند! پیش این خانواده از آنیکی بد میگوید و خودش را طوری جلوه میدهد که انگار با دشمن او دشمن است.
یا مثلا وقتی که پس از فرار از دست گروه دولتی به شهر استاربری میروند داچ به این فکر میافتد که ابتدا با کلانتر آن شهر طرح دوستی بریزد. از نظر او بهترین راه برای شروع دوباره این است که با ماموران قانون همکاری کند تا به گذشته آنها کاری نداشته باشند. به همین خاطر نقشهای میچیند و در پی آن به کلانتر و گروهش کمک میکند آنها هم اعتماد داچ را بهدست میآورند.
داچ استاد فرارکردن و تعقیبوگریز است. اکثر اتفاقاتی که در بازی رد دد ۲ میبینیم حول فرار این گروه از دست ماموران قانون میچرخد. او همیشه باید بهفکر تغییر مکان و جورکردن پناهگاه باشد تا از چنگ این مامورین فرار کند. در نهایت هم ماموران قانون اصلا نمیتوانند او را بهچنگ بیاورند و این وظیفه را به جان مارستن محول میکنند.
این فرارکردنها انگار از داچ یک شخصیت مهاجر ساخته است. او همیشه دلش میخواهد به مکانهای ناشناخته سفر کند. در یک بخش از بازی و زمانی که حسابی گیر افتادهاند به آرتور و دیگر اعضای گروه میگوید که پس از این دزدی بزرگ، به خارج از آمریکا و تاهیتی میروند. آرتور با تعجب از داچ میپرسد که
تاهیتی دیگه کجاس؟ او هم در جواب میگوید:
نمیدونم! فقط در این حد دوره که دست کسی به ما نرسه.
داچ همیشه به آنهایی که تاییدش میکنند علاقهمند میشود. همین امر سبب شد تا مایکا Mica بتواند قاپ او را بدزدد و نقشههایش را به ماموران دولت لو بدهد. این یکی از بدترین ضعفهای داچ است که عاقبت باعث نابودی گروهش هم شد. او خیال میکند که دنیا همان دنیایی است که در جوانی میشناخته؛ غافل از اینکه همیشه یک نفر هست که نقشههای آدم جاهطلبی مثل او را نقش بر آب کند.
آرتور از یک جایی به بعد اعتقادات داچ را زیر سوال میبرد و به او میگوید بیش از اندازه دارد برای رسیدن به هدفش خلاف میکند. آرتور مدام به داچ یادآوری میکند که زیادی دارد آدم میکشد. اما با اینهمه باز هم داچ با آرتور بد نمیشود و سعی میکند با صبوری و تلنگرزدن به او، ثابت کند که یادش نرفته چه میخواسته و دنبال چه هدفی بوده است.
داچ شخصیتی نیست که از ابتدا با آن ارتباط برقرار کنیم. خصوصا در بازی رد دد ۱ که جان مارستن همیشه از او بد میگوید و در واقع دنبال شکار او است. ولی وقتی شخصیت او را بیشتر مورد بررسی قرار میدهیم تازه میفهمیم که با چه رهبر و تبهکار نابغهای طرف هستیم.
داچ در کنار شخصیت کاریزماتیک و دلسوزانه خود یک شخصیت بیرحم و منفعتطلب هم دارد که باعث میشود همه از او خوششان نیاید. یعنی به عنوان مخاطب، ما یا عاشق داچ میشویم یا از او متنفر خواهیم شد.
فرقی نمیکند که جزء کدام دسته باشیم؛ مهم این است که سازندگان راکاستار شخصیت بسیار قدرتمند و گیرایی را برای این دو بازی طراحی کردهاند. شخصیتی که همواره جزئی از تاریخ بازیهای ویدئویی خواهد بود.