دو سطل یکدیگر را در ته چاهی ملاقات میکردند.
یکی از آنها بسیار عبوس و پژمرده دل بود.
به همین خاطر سطل دوم برای ابراز همدردی از او پرسید:
ببینم چه اتفاقی افتاده، چرا ناراحتی؟
سطل عبوس و دلگیر پاسخ می دهد:
آنقدر من را در ته چاه انداختند و بالا کشیدند که دیگر خسته شدهام.
میدانی پر بودن اصلاً برای من مهم نیست، همیشه خالی به اینجا بر میگردم!
سطل دوم خندهاش میگیرد و خنده کنان میگوید:
تو چرا اینطوری فکر میکنی؟
من همیشه خالی اینجا میآیم و پر برمیگردم.
مطمئن هستم اگر تو هم مثل من فکر میکردی میتوانستی شادتر زندگی کنی!“