اتوبوس شلوغ بود. همه در افکار و عوالم خودشان غرق بودند: در تلفنهمراه، در خستگی، در نگاههای خیره به بیرون. ناگهان صدای سرفهای شنیدم. پیرمردی که کنار پنجره نشسته بود، بعد از سرفه، زیر لب شروع به خواندن شعری قدیمی کرد. صدایش لرزان، اما آهنگین بود.
کسی به او توجهی نکرد. شاید فکر کردند کمی عجیب است. اما من گوش دادم. آن چند بیت، که برای هیچکس خوانده نمیشد، فضای تمام اتوبوس را برای من عوض کرد. ناگهان خستگی مسیر، جای خودش را به یک حسِ مشترک و عجیب داد. حس اینکه ما، در کنار هم، فقط مجموعهای از غریبهها نیستیم. ما داستانهایی زندهایم که گاهی، ناخواسته، برای هم میخوانیمشان.
از آن روز، منتظر این "نواهای غریبه" هستم. صدای خندهٔ بلند یک کودک در مترو، سلام و احوالپرسی گرم دو فروشنده، یا حتی شکوهِ ملایم یک نفر از شغلش در صف نانوایی. این صداها، مثل کوک کردن مجدد تارهای وجودمان است. به ما یادآوری میکنند که در این شلوغی روزمره، ما تنها نیستیم. ما بخشی از یک سمفونی بزرگ و ناهماهنگ، اما زیبا به نام "زندگی جمعی" هستیم.
ویرپسندیدید؟