ویرگول
ورودثبت نام
علی اجلالی
علی اجلالیEvery lifehistory is history of suffering
علی اجلالی
علی اجلالی
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

جهان بعد از او

او
او

.سال دوم دبیرستان بودم که اولین بار او را دیدم.با همه فرق داشت. قبلا هیچ‌‌وقت چنان حسی به هیچ‌چیز نداشته بودم. موشکی بود که ترکش‌ش هنوز بر روح و جانم باقی‌ست و من از این مسئله خرسندم. کهکشانی بود که کشف‌ش شده بود کار هر روزه من‌. فقط زندگی می‌کردم برای او و تمام زندگی‌ام در او خلاصه می‌شد فکر کردن به او و حرف‌هایش. خیلی حرف می‌زد از همه‌جا و همه‌چیز. خیلی می‌دانست ولی تواضع نشان می‌داد. من در برابر او حرفی برای گفتن نداشتم و سراپا گوش می‌شدم. هر بار که از حرف‌زدن بازمی‌ایستاد، دوباره ترغیب‌ش می‌کردم به ادامه‌دادن ولی جدایی ناگزیر بود و دلتنگی. دلتنگی‌ای که انگار تمامی نداشت. شب‌ها از فکر او خواب نداشتم و روزها در خیال او گذر عمر می‌کردم. ساعت هم انگار کینه مرا به دل گرفته بود و از همیشه آهسته‌تر می‌رفت. مدرسه هم قوز بالا قوز بود. شوق دیدار مرا ذره‌ذره آب می‌کرد و دیدار او دوباره مرا به نوک قله می‌برد.


یادم است اولین بار او را در اتوبوس دیدم‌. بهتر بگویم عکسش روی روزنامه‌ای بود که فرد روبرویی‌ام مشغول مطالعه آن بود‌. در نگاه اول او را شناختم. آری او را قبلا دیده‌بودم. در سال‌های نه‌چندان دور ولی از او جداافتاده بودم‌. دلیلش را نپرسید که نمی‌دانم. راستش می‌دانم اما نمی‌خواهم بگویم فقط اینکه خواهرم مرا با او محشور کرد در عنفوان کودکی. این عشق از آنها نبود که در نگاه اول باشد بلکه قطره‌قطره شکل گرفته بود و ریشه دوانده بود ولی من او را به حال خود رها کرده بودم ولی اکنون همه چیز فرق می‌کرد. دیگر آن آدم قبلی نبودم. دیگر نمی‌خواستم او را از دست بدهم. بعد از پیاده‌شدن از اتوبوس، پی او را گرفتم. می‌دانستم او را از کجا پیدا کنم،کتابخانه. تاکسی گرفتم. در طول راه به فکر بازکردن صحبت با او بودم و فکر اینکه چگونه این‌همه سال را دلم انبار باروت بود آماده انفجار. اضطراب داشتم نه‌ اضطراب نه چیزی ورای این بود غیرقابل‌توصیف. تاکسی در مقابل کتابخانه ایستاد. باعجله پیاده شدم. نفهمیدم که کرایه را پرداخت کردم یا نه. وارد کتابخانه شدم. افراد زیادی در کتابخانه بودند. چهره‌ها را از نگاه گذراندم ولی او را نیافتم. ترسی بر جانم گر گرفت که نکند که اینجا نباشد ولی به دقیقه نکشید که او را دیدم. به سمت قفسه کتاب‌های‌فلسفی رفتم. آب دهانم را قورت دادم و آن را از قفسه برداشتم. خودش بود،کتاب. می‌خواستم بال دربیاورم شاید همین الان هم درآورده باشم.نمی‌دانستم چطور جلوی اشکهایم را بگیرم. از اولین بار که خواهرم مرا به کتابخانه برد و مرا با کتاب آشنا کرد تا زمانیکه ناشیانه از او جداشدم، هیچوقت دلم نمی‌خواست او را داشته باشم‌. صفحات را ورق می‌زدم. با آنچه در روزنامه دیده بودم کمی فرق می‌کرد ولی این تفاوت صرفا در ظاهر بود ولی برایم فرقی نمی‌کرد. من او را می‌خواستم با هر شکلی که باشد. همانجا روی زمین نشستم و شروع کردم. باز هم او حرف می‌زد مثل قدیم‌ترها و من غرق می‌شدم در اقیانوس کلام‌ش. این اقیانوس آنقدر وسیع بود که مرا غافل از گذر زمان کند. ناگهان کسی مرا از آن بیرون کشید. کتابدار بود و با اشاره به دستش می‌خواست بگوید که وقت تمام شده است و باید بروم‌. برخواستم و از کتابخانه خارج شدم. شب شده بود و دیروقت. محکم او را درآغوش گرفته بودم. نمی‌خواستم لحظه‌ای گرمای او را از دست دهم‌. می‌خواستم تا خانه قدم بزنم ولی می‌ترسیدم. دیروقت بود و ترس داشتم از اینکه دگران محبوبم را از من بدزدند‌. ناچار دوباره تاکسی گرفتم. او را در زیر کت‌م پنهان کردم تا جز نگاه من نگاه دیگری بر او نیفتد زیراکه عنودان تنگ‌نظر همیشه در کمین عشاق اند. ثانیه‌شماری می‌کردم که به خانه برسم تا دوباره غرق کلمات شویم ولی باز هم کینه دیرین ساعت.


از تاکسی پیاده شدم ولی اینبار حواسم بود که کرایه پرداخت کنم. نمی‌خواستم کسی را به خود مشکوک کنم. از سر کوچه تا خانه راه زیادی نبود ولی هرچه جلوتر می‌رفتم انگار که کوچه داشت کش می‌آمد. نزدیک در خانه که رسیدم، چند جوان جلویم ظاهر شدند. از حالت‌صورت‌شان مشخص بود که همان تنگ‌نظرا‌ن‌اند که انتظارش را داشتم‌. تلاش کردم تا سریع به درخانه برسم ولی اضطراب من توجه آنها را جلب کرد. صدابم کردند. توجه نکردم. دوباره صدا کردند و اینبار چند قدم نزدیک‌تر شدند طوریکه سر راهم را بستند. امکان برگشت نبود. باید کاری می‌کردم. می‌دانستم که برای او آمده‌اند. همه او را می‌خواستند حداقل من اینگونه فکر می‌کردم. باید از او دفاع می‌کردم‌. تاکنون دعوا نکرده بودم ولی عشق آدم را به چه کارهایی که مجبور نمی‌کند. در این افکار بودم که در خانه همسایه با داد و بیداد باز شد. این موجب حواس‌پرتی آنها شد و من این فرصت را غنیمت شمردم و به درون خانه جستم. زیر کت‌م را نگاه کردم. او آنجا بود.نفس راحتی کشیدم. چراغ‌های خانه خاموش بود و همه خواب.ساعت حدود ۲ نیمه‌شب بود. اگر در حال عادی بودم تا الان باید در حال گذر از خواب پادشاه پنجم به ششم می‌بودم. ولی نمی‌توانستم بخوابم حداقل نه تا وقتی که او باشد. بعد از آن روز تا کنون همیشه او را نزدیک خود نگه‌داشتم و هیچ‌وقت ذره‌ای شک درباره این عشق در وجودم به وجود نیامد اینبار نمی‌گذارم...

۱۴
۶
علی اجلالی
علی اجلالی
Every lifehistory is history of suffering
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید