امشب را با خاطراتت سپری میکنم صبح را چه کنم
طلوع و غروب
وقت بی کاری و مشغله یادم تو را میطلبد
به تو فکر میکنم
مغزم درد میگیرد
عصابم ضعیف شده است
دلم تو را میخواهد یا خاطراتت را؟ نمیدانم......
اما میتوانستم بدون تو بهتر زندگی کنم
اما انگار با خیال تو سپری کردن را بهتر بلدم
میترسم زندگی را طور دیگر زندگی کنم .سختی فراموش نکردن تو را به همه چیز ترجیح میدهم
میترسم روال زندگی بهم بریزد و نتوانم با شوق بعد از آن تو را به یاد بیاورم
آیا میشود انسان از آرامش بترسد
از شادی غمگین شود
از شوق بی زار گردد
من به آن حال دچارم حاضرم در تنهایی بپوسم ولی تو از خاطرم نروی عذابی که با خاطراتت میکشم را به هیچ خوشحالی عوض نمیکنم
دیوانه ام؟!
دیوانه....!!!
آری من آنقدر دیوانه تو شده ام که فقط تو را میخواهم حتی در اوج شادی با یادت غمگین میشوم و هرگز از این موضوع ناراحت نیستم
میخواهم باشی اما به نبودت عادت کرده ام