نمنمک باران حسی را برایم تداعی میکرد که خیلی وقت پیش در من دفن شده بود
بوی شور انگیز خاک مردهی کنارههای باغچه به مشام میرسید
آلاچیق قدیمیه فرسوده حال و هوای خاص خودش را داشت
در آنطرف درختان سر به فلک کشیده که حدس میزنم ۱۰۰ سال قدمت دارند با وزش باد به رقص درآمدهاند
شدت باران رفته رفته بیشتر میشود و حس و حال من قوی تر،
هنوز که هنوز است مانند بچگیهایم عاشق بارانم آن موقع ها عاشق ایستادن زیر آسمان پهناور بودم و حالا عاشق اتمام باران
که هست و نیست را میشوید و سخاوتمندانه زمین را لمس میکند
بعد از اتمام رنگین کمانی از خود جای میگذارد و بوی خاک نم خورده مانند قرمهسبزی مادر به انسان نشات میبخشد
البته خیلی ها از این نعمت بهرهممد نیستند بخاطر مرگ کودک درونشان نمیتوانند آن حس و حال را تجربه کنند چه میشه کرد برخی برای بزرگ شدن تاوانی غیر قابل جبران داده اند
کودک درونشان را کشتهاند
زندگی همینقدر بی رحم است برای گرفتن چیزی چیزی را باید پس بدهی
البته برای نا امید کردنتان نمیگویم
گاهی این گرفتنها واقعا به نفع انسان تمام میشود چون با دو شیرینی بزرگ نمیشود زندگی کرد