هنوز هم وقتی از دور میبینمت، قلبم به تپش میافتد.
هنوز هم زیبایی، حتی از قبل هم زیباتر،
آری قبول میکنم! هنوز هم دوستت دارم! اما این دوست داشتن به چه قیمت، وقتی بهایش را با شکست قلبم پرداختم؛
وقتهایی را که آن سر کشور بودی یادت هست؟ آن موقعها، بوی تنت را کنارم احساس میکردم، حتی بوی صدای وانیلیات، مرا به وجد میآورد که بیشتر دوستت داشته باشم؛ حالا از خاطراتم به من نزدیک تری، اما این دور ترین نزدیکیست با اینکه در چند قدمی هم هستی اما حضورت را دیگر احساس نمیکنم، انگار توهمی بیش نیستی.
آری تو توانستی قلبم را تسخیر کنی، اما آن قلعهی بی دفاع را خودم تسلیم کردم و در برابرت به زانو در آوردم؛ شاید توانسته باشی افسار قلبم را در دست بگیری، اما تو هرگز مالک روح من نخواهی بود!