فریاد میزند
: عاشقتم...
عشق... چه جملهی غریبی؟
آیا من با عشق آشنایی دارم؟
فکر نمیکنم
نه! اصلا!
عشق همیشه از من گریزان بوده است و هرگاه خواستم به او نزدیک شوم، همانند جوجهای فرار میکرد...
هروقت در مشتم میگرفتمش، از لای انگشتانم ذره ذره میریخت و تمام میشد
عشق برای من، مانند آینهی شکسته بود که نمای قلبم را بهم میریخت اما من باز از او دل نمیکندم...
مانند آینهای که هر بار به او دست میزدم، قلبم را زخمی میکرد