بلند در بیمارستان داد میزد و خواهان فرزند یتیمیش که پدرش را در موشک باران های اسرائیل از دست داد، بود
اشک میریخت ناله میکرد و فریاد میکشید مردم در بیمارستان درگیر مشکلات خودشان بودند و هیچکس توجهای به او نمیکرد نه اینکه نخواهند کمکی کنند بلکه نمیتوانستند درد خودشان را کنار بگذارند
زن با یک باند بلند بالایی که روی سر و چشمش بود و ردههایی از خون ازآن دیده میشد تقاضای فرزندش را میکرد
در همین عین مردی سراسیمه با کودکی در بغل وارد شد و از کنار زن گذشت
زن درحالی که از سرگیجه در هلاک بود
صورت کودک را که غرق در خون بود شناسایی کرد و پشت مرد دوان دوان راه افتاد تا اینکه مرد کودک را روی تخت گذاشت
دکتر تا کودک را دید متوجه پر کشیدنش شد و دستور داد به سرد خانه منتقلش کنند
زن خودش را روی بدن بی جان کودکش انداخت نمیتوانست شهادت مظلومانهی کودکش را به پذیرد سرش را روی سینهی کودکش گذاشت و برای شنیدن صدای ضربانش تقلا کرد اما نمیشنید بغض مانند تیغی روی گلویش کشیده شد
فریاد کشید و نام کودکش را با زبان مادرانهاش چندین بار صدا زد
اما کودکش پیش پروردگار بود و از آن بالا مادرش را نظاره میکرد و به افراط ظالمی که نمیدانستند چه سر گذشتی خواهند داشت میخندید
مادرش سرش را بالا گرفت و سر کودک را روی سینه اش گذاشت
آخر کدام مادر بعد از نشنیدن ضربان قلب کودکش قلبش به تپشمیافتد