بوی عشق در خانه میپیچد و من باز دست رد به سینهاش میزنم
اخم در هم میبرد و میرود و پشت سرش در را چنان محکم میکوبد که چهارچوب خانه به خود میلرزد
صدای زنگ خانه بلند میشود شادیست!
این روزها چندین بار است که در خانه را میزند
شادی انگار راهش را به خانهی من پیدا کرده است
اما من در را به رویش باز نمیکنم
مگر میشود در را به روی غریبهها گشود؟
شانس از دور فریاد میزند
: من همینجا هستم...
بی توجه به او روی تختم دراز میکشم
غم پتویم را رویم میکشد
و تنهایی بالای سرم مینشیند و موهایم را نوازش میکند
در آن سو مشکلات به رویم پوزخند میزنند و من باز از شرشان به خواب پناه میبرم...