باران نم نمک میبرید
درحال قدم زدن زیر باران دستانش را در جیبش فرو برد
به مردم با چتر از کنارش میگذشتند میخندید....
حس میکر آنهایی که در زیر باران با چترهایی بالای سرشان قدم میزنند همانهایی هستند که به تمام اتفاقات زندگیشان میگویند "قسمت"
نفس عمیقی کشید بوی خاک باران خورده مشامش را قلقلک داد
دستانش را از جیبگرمونرمش بیرون کشید و زیپ پالتواش را بالاتر کشید
از اینجا به بعد با هر قدمش باران شدتش بیشتر میشد
ناخودآگاه ته ماندهی لبخندی که روی لبانش بود محو شد
دخترکی را با پالتوی سفید پشمی در آنطرف خیابان دید که دست پدرش را گرفتهاست و در صف نانوایی ایستادهاند
پاهایش شل شد.... نمیتوانست قدمی دیگر بردارد
مردی که از پشت سرش میآمد تنهای به او زد و در حالی که از او دور میشد گردنش را چرخاند و چند فش نثارش کرد اما او مانند مجسمهای از یخ همانطور خشکش زده بود
پدر دخترک نانهایش را برداشت و دست دخترش را محکم گرفت و با دخترک لی لی کنان در انسوی پس کوچهها محو شد
افکارش را جمع و جور میکرد که زن و شوهری در حالی که دست در دست هم داده بودند و از روبهرو عبور میکردند کنارش توقف کردند
مرد دستش را روی شانهاش گذاشت
: حالتون خوبه؟
زن در حالتی که خالی از ترحم نبود روبه همسرش کرد
: معلومه که خوب نیست این جه سوالیه که میپرسی
دست مرد را پس زد و آن دو زوج را در همان پیاده رو تنها گذاشت
و با بارانی که شدتش بیشتر شده بود همراه شد