کویر بغضهایم عمیق نیازمند آب است اما چه کنیم که دیگر اشکی برای ریخت ندارم تا از شر بغض که وقت و بی وقف گلویم را میگیرد و تقاضای آب میکند خلاص شوم
دیگر حوصلهی هیچ کس را ندارم خستهام خسته از ادمها، نه از زندگی. دوست داشتم زندگی کنم اما نه با این ادمهایی که حالا برچسپ آشنا رویشان زده شده کاش دادگاهی وجود داشت تا میتوانست آنها را نیز از خود دور کرد و جدا...
آخر چه کسی به فکر کسی دیگر است مگر جان از همه چیز شیرین تر نیست