یه روزی با ذوق پدرو مادرامون به دنیا میایم و با کلی رنج و مشقت دوران طفولیت و خردسالی و کودکی و نوجوانی را پشت سر میگذاریم تمام تلاشمون رو برای خواسته های گوناگون و به دست آوردنهای زیاد انجام میدیم و بعد پا در میانسالی میزاریم و به مرور تهی شدنو تباهی رو میبینیم زوال جسم زوال روح و کم کم با خود خلوت کردنو تجربه میکنیم،دیگه هیچی مثل سالهای اولیه زندگی حاله خوبی برامون نداره به تدریج مرگ عزیزان رو تجربه میکنیم کم کم به پوچی دنیا پی میبریم و دیگه میدونیم که ته ته زندگی چیزی جز ضعف و ناتوانی و زوال نیست و بازم خودمونو میکشونیم که وا نداده باشیم، به نظرم دنیا خیلی پوچ و تباه میاد نمیدونم چطور بعضیها انقدر بهش دل بسته هستن درک نمیکنم که چی عامل اینهمه خود باوریه حتی از مرگ اطرافیان و دوستانشون هم عبرت نمیگرین شایدم اهمیتی نمیدن در هر حال دیدگاه من ناامیدی و یآس نیست اما به تهی بودن دنیا پی بردم .