قصه از آن قرار بود که یکی درگیرِ هیجان و هوس بود، دیگری شیفتهی چشم های اولی.
گر با بی طرفی سخن بگوییم، هر دو نگاهی مرگبار داشتند؛
گویی با یک نگاه، یکدیگر را طواف میکردند.
از عاشقی سخن میگفتند و آینده را ترسیم میکردند.
نجوای نگاهشان این بود: خیلی دوستت دارم...
اما هیچ سخنی میانشان به پیش نکشیده شده بود؛
هیچ کدام جرعت نداشت قدمی به جلو گذارد و آن سخنِ محبوس را آزاد کند؛
هیچ یکی شجاعتِ بر ملا کردن آن احساسِ معصومانه و پاک را نداشت؛
نگاه بود و نگاه...
و در آن نگاه چه ها که نبود...!
ترس؟
کنجکاوی؟
عشق...؟
و یا ردی از یک هوسِ زودگذر؟
هر چه که بود، خواستنی و مجذوب کننده بود!
چشم ها هرگز دروغ نمیگفتند؛
تنها چون زیرنویس نداشتند، ما بر یک اساس، آن هم اساسِ برداشت خود احساس دیگری را تخمین میزدیم!
مثالش چیست؟
اولی نگاهش خالصانه بود، اما خالص بود از یک احساسِ هیجان و شورِ یک هوسِ زیبا؛
اما دیگری...
امان از جنس نگاه دیگری که سوزِ عشقی که در آن موج میزد، هر آدمکی را غرق میکرد و شکست میداد.
همین تناقض در آخر، آن دو را به بیراهه کشاند!
به انتهای یک کوچه بن بست؛
شاید همان کوچه ای که در آن یکدیگر را ملاقات کرده بودند؟
نمیدانم...
تنها آنچه میدانم این است که نباید برای یک نگاه که عمیق و شیفته است، از آنچه داری و نداری به آسانی گذر کنی.
گاه، جنس یک نگاه از عشق نیست؛
هوسی است پوشالی و زودگذر؛
هوسی از جنسِ فریب!
دروغ و تباهی!