اولین حمله من به مدرسه دخترونه
آقا روزی از روزها یکی از فامیل ها گذرش افتاد به حرم امام رضا، به داخل حرم رفت، به پنجره فولاد دست کشید و در حس و حال معنوی فرو رفته بود که...
«مامااااان، یادم رفت ثبت نام کنم!»
بله، این فامیل ما یادش رفته بود برای مدرسه جدیدش ثبت نام کنه! و دو سه روز هم بیشتر برای گرفتن مدارک و انجام کارا وقت نبود.
این شد که به ما، تنها فامیلی که تهران مونده بود زنگ زد و ازمون خواست بریم مدرسه شون و کارهاش رو درست کنیم، فقط یه مشکل کوچیک بود، این فامیل ما دختر بود!
این شد که برای اولین بار بار و بندیلم رو بستم و آماده رفتن به مدرسه دخترونه شدم، جایی که یحتمل یا رام نمیدادن، یا رام میدادن و بعد یه دقیقه بیرونم میکردن، یا کارم رو راه مینداختن!
پرده اول؛ استاد حافظه نسل کهن!
«چرا شما دهه هشتادی ها اینجوری هستین؟ باید به کارتون متعهد باشید! نداشتن تعهد یکی از اصلی ترین دلیلیه که شما انقدر حواس پرتید! من خودم...
شانس ما زد و یه مرد میانسال اتوکشیده کنار ما نشست توی تاکسی، ازم پرسید رشته ام چیه و منم گفتم مهندسی هوافضا، بلافاصله شروع کرد از پسر خودش گفتن و اینکه این نسل اصلا مسئولیت پذیر نیست.
اگه تا یه ربع دیگه نمیرسیدم به راننده میگفتم فرمون رو کج کنه و منو تیمارستان پیاده کنه!
آقا اینا به من چه؟ بچه ات رو من به دنیا آوردم یا شیرش رو من دادم که الان ازم شاکیای؟
بعدم سخنرانی رسید به دقت، ولی خداروشکر رسید و کرایه رو به راننده داد.
«آهای اقا باید پنج تومن بدی! این پنجاهیه!»
«اها ببخشید!»
پنجاهی رو گرفت و کرایه رو داد، بعدم پیاده شد، تا اومدیم یه نفس راحت بکشیم صدای زنگ گوشی کنارم بلند شد، گوشی من نبود؛گوشی رو به راننده دادم تا جواب بده!
«سلام! ببخشید شوهرم گوشیش رو جا گذاشته! میشه برگردید بهش پس بدید؟»
بله، یه بار دیگه دور زدیم و برگشتیم تا گوشی آقا رو بهش بدیم، هوای تابستون جهنم بود!
خواستم پیاده بشم که دیدم ساعت راننده افتاده روی کف ماشین، برداشتمش و دادمش به راننده.
«بفرمایید ساعت تون افتاده بود.»
راننده گفت:
«ولی اینکه ساعت من نیست!»