روزهای سیاه و سفید زندگی من.
وقتی به روزگار امروزم فکر میکنم میبینم که من شبیه کور مادرزادی شده ام که سال ها در انتظار روز روشن است... شاید هم تاوان بدهی و خطاهای خودم رو دارم پس میدم...
آدم ها وقتی موهاشون بلند و ژولیده میشه کوتاهش میکنن ولی هیچوقت سرشون رو از ته نمیزنن... اونایی که سرشون رو از ته میزنن میخوان که متفاوت باشن... کاش وقتی که آدم ها به خاطر ترس و تنهایی و گرفتاری هاشون بهمون پناه میارن بجای اینکه قیدشون رو بزنیم و قضاوتشون کنیم سعی کنیم مشکلاتشون رو بشنویم... کاش بجای حرف زدن از آدمها باهاشون حرف بزنیم... دردشون رو بفهمیم و سعی کنیم درمان باشیم و نه همدرد... آدمها از همدردی های زیاده که به خدا پناه میبرن... نمیشه برای همه چیز از خدا و آسمون توقع داشت... پس ما برای چی آفریده شده ایم...
همه این ها چقدر برای کسانی که در همین نوشته ها زندگی کرده اند، زیباست... کتاب میخونن و در اون غرق میشن و درست در جایی که با واقعیت روبرو میشن، شکسته میشن و ناامید. میشن مرهم درد همگان اما کسی مرهم درد آنها نخواهد شد. دیگران هم خواسته یا ناخواسته با خودخواهی تمام از آنها بهره میبرند. درست در همان لحظه ست که در میان گله های کفتاران و کرکسان گرفتار خواهند شد. و این چنین است که جدالی نابرابر میان دهان هایی اهلی و آرواره هایی وحشی شکل میگیرد...
این روزها خیلی یاد پدربزرگ مرحومم میفتم و اون نگرانی هایی که برای من داشت و اون جمله ای که همیشه میگفت... این نیز بگذرد
این نیز بگذرد... مانند همه چیز که گذشت از دل از چشم ها
از شاهرگ ها و از مویرگ ها و همه را یک به یک برید به دندان گرفت و برد
چون گلوله ای که گذشت از پیراهن از پوست و از استخوان...
آسوده باش... درست بر زخم های قدیمی بزن...
ما تاریخ زخم و جراحتیم... این نیز بگذرد