ابوالفضل صالحی : نویسنده
ابوالفضل صالحی : نویسنده
خواندن ۱۴ دقیقه·۳ ماه پیش

عشق بین سیاهی و سفیدی : پارت ۲

7………………………………………………………………………………………………..
سریع با یک ضربه کلاهخود را از روی سر اهورا به زمین انداخت و او را نگاه کرد . پوست نسبتاً سفیدی داشت . چشمانی قرمز با رگه های سیاه رنگ ، موهای نسبتاً بلند رنگ که تا و گوش های نوک تیز . چهره جذابی داشت .
یک کشیده محکم تو صورت اهورا زد و گفت :
-‌‌ بیشعور هیز تو از قبیله آتشی ؟
-‌ بله . بابت این قضیه هم شرمنده از قصد نبود . من اومدم از شما کمک بخوام که دوست مرده من رو زنده کنید .
-‌ نه . هم نمیخواهم و هم نمیتونم ؛ اگه زنده اش کنم بین ما و دنیای مردگان جنگ میشه .
اهورا که چیزی برایش مهم نبود با عصبانیت داد زد و گفت :
-‌ اگه اینکار رو نکنی خودم مجبورت میکنم .
-‌ من رو تهدید نکن آقا .
اهورا بسیار خشمگین شد به گونه ای که از چشم اهورا آتش بیرون میزد . از پشت خود یک چیتالون ظاهر کرد . تمام سلاح های خود اعم از زره آتشفشانی ، نیزه شاه اژدر ، شیپور شاه ققنوس ، دستکش انفجاری ، سپر اژدها ، حلقه کیهانی ، شنل الهه نیاگون ، کمان هلاکت ، گوی افسونگر و تومار هندسه قفل چی .
(چیتالون : تمام چی بدن خارج میشود. هر چقدر چی بیشتر باشد قدرت و اندازه او بیشتر هست. دقیقاً مثل شماست. اگر کسی که چیتالون خود را ظاهر کند ، و اگر قدرت الهی داشته باشد میتواند با او یکی شود . انگار چیتالون خود شما هستید و شما خود چیتالون . )
آن دختر نیز چیتالون خود را ظاهر کرد به همراه سلاح های خود. اهورا با چشمان تیز شده به پر های گوش او توجه مرد که قرمز رنگ شده بود . اهورا با چیتالون خود یک مشت به آن دختر پرتاب کرد . چیتالون دختر با بال های خود جلوی مشت را گرفت . از درون هر بال او دو پرنده طلایی و دو پرنده سفید بیرون آمدند و به سمت اهورا یورش بردند .
اهورا از حلقه کیهانی بزرگ شده خود که پشت چیتالون خود بود ، هشت اژدهای مارپیچ ظاهر کرد و فرستاد .
۸………………………………………………………………………………………………..
اژدهایان مارپیچ تمام آتش اهورا با پرندگان آن دختر با یکدیگر جنگیدند . پس از چند دقیقه پیروز میدان اژدهایان اهورا شد . اژدهایان او به جان چیتالون دختر افتادند . او که سرگرم نابود کردن اژدهایان شده بود ، نفهمید اهورا چگونه یک مشت آهنی عظیم جثه به سمت چیتالون او پرتاب کرد و ناپدید کرد .
آن دختر روی زمین افتاد . ناگهان یک شمشیر بزرگ که تیغه آن شبیه پر بود ، به بدن چیتالون برخورد کرد . پس از نابودی شمشیر اهورا چیتالون خود را محو کرد. اطراف او پر شده بود از هایلر های جنگجو که زره زرین رنگ برتن داشتند .
-‌ حق نداری خواهر ما رو بکشی مردک ...
این جمله را خواهر زیبای او و برادر هیکلی او گفتند . برادر آن دختر گفت :
-‌ لئورا حالت خوب هست ؟
-‌ بله خواهر لایانا من خوبم . این مرد از قبیله آتش هست برادر آدریان .
-‌ با چه جرأت وارد سرزمین هایلر شدی ؟
-‌ با جرأت فراوان خودم اومدم . اومدم این زن رو ببرم دوست مرده من رو زنده کنه .
- زیادی حرف میزنی احمق . هفت فرمانده هفت جنگجو بیایید وسط .
از بین تعداد انبوه هایلر ، هفت مرد هیکلی بیرون آمدند بالای سر اهورا حلقه زدند . شمشیر های خود را بالا بردند و کنار هم قرار دادند . شمشیر ها سفید شدند و اشعه سفید رنگی به اهورا زدند . اهورا روی زمین افتاد ولی همچنان مقاومت میکرد . قدرت زره آتشفشانی خود را فعال کرد . زره او گداخته شد و مثل فوران آتشفشان ، مذاب و سنگ های داغ پرتاب کرد . فرماندهان عقب نشینی کردند .
-‌ یک جور زر زدی هفت فرمانده گفتم کی هستن حالا .
- با تمام قوا حمله کنید .
تمام جنگجویان به سمت اهورا یورش بردند .
۹…………………………………………………………….……………………………….....
اهورا افراد زیادی را به دنیای مردگان مشرف کرد.ولی نتوانست حریف آن همه هایلر جنگجو سود. بعد از ناعادلانه ترین نبرد تاریخ ، اهورا نتوانست مقاومت کند و او را توی قفس طلایی رنگ انداختند و توی سیاه چال قصر بردند.
-‌ توی زندان بهت خوش بگذرد چون قرار است خونه دائمی تو بشود .
- خانم تو برو موهای خودت رو شونه کن . به فکر ما نباش .
آدریان عصبانی در سیاه چال را بست . چندین نفر هم مراقب اهورا بودند تا کاری نکند . اهورا انرژی خودش را آزاد کرد تا قفس نابود شود ، ولی هیچ فایده ای نداشت . اهورا فهمید که قفس از یک نوع آهن خاصی هست .
چشمان خود را بست و شروع به تهذیب چی کرد .
لئورا با خواهر بزرگ و برادر بزرگتر خود توی اتاق مشغول حرف زدن بودند. لئورا کل ماجرا را به لایانا و آدریان تعریف کرد . خیلی عصبانی شده بودند طوری که تصمیم گرفتند او را بکشند و از عواقب آن چشم پوشی کردند .
اهورا پس از شنیدن صدای تو رفته ای که او را صدا میکرد، تهذیب چی را متوقف کرد .سر خود را چرخاند تا ببیند کی او را صدا کرد .
-‌ من توی ذهنتم نادون . چشمات رو ببند با هم حرف بزنیم .
زمانی که اهورا چشمان خود را باز و بسته کرد ، خود را توی مکانی دید که در خواب دیده بود . با کمی اضطراب به بالای سر خود نگاه کرد و همان چهره را دید ؛ با همان لبخند شیطانی نظاره گر اهورا بود .
-‌ تو ... کی هستی ها ؟
-‌ باز که همون سوال رو پرسیدی پسر . به نظرت من کی هستم . به نظرت تو کی هستی .
ترس خود را مهار کرد و با استقامت گفت :
-‌ نمیدونم . چون برام مهم نیست . الان تنها چیزی که برام مهمه ...
-‌ میدونم تنها چیزی که الان برات مهمه دوستت آریانه .
۱۰………………………………………………………………………………………………
-‌ کمکم کن از اینجا بیام بیرون . باید دوست خودم رو نجات بدم ، لطفاً کمکم کن .
آن فرد مخفی شده در تاریکی ، خنده ای سر کشید و موزیانه گفت :
-‌ باشه کمکت میکنم اما به یک شرط . تو این دنیا هیچ چیزی رایگان نیست .
-‌ چه شرطی ؟
-‌ هر شب بیا پیشم . توی خواب . این ورد رو بخون « لوسریا کالموس ، اورجنیوس کرمالوسی ، خائوس یانگ ».
-‌ باشه قبوله . فعلاً کمکم کن .
-‌ باشه فقط ازت میخوام نظاره گر باشه قبوله ؟ میشه بدنت رو کنترل کنم ؟
-‌ نه ، بهت اعتماد ندارم . خودم بدنم رو کنترل میکنم .
-‌ حیف که مجبورم اهورا . باشه .
مثل توی خواب از چشم سوم او یک گوی بسیار تاریک که با آتش درهم تنیده میشدند ، به سمت اهورا رفت و وارد قلب او شد . احساس قدرت ترسناک وصف ناپذیری داشت .
خودش را دوباره نوی زندان یافت . با نعره ای خشمگین گفت :
-‌ زره آتشفشانی دره نابودی .
اهورا این را گفت و زرهی که پوشیده بود گداخته شد . ابر های بالای سر قلعه کدر و سیاه شده بود. ابرخوار ها با وحشت از آنها رفتند. لئورا با لایانا و آدریان به همراه آسمان خیره شده بود ؛ ابرهای بالای سر قصر می چرخیدند. از وسط آن ابر ها یک اشعه سیاه رنگ با آتش دور آن به قصر برخورد کرد و آن را درهم کوبید. جنگجویان هایلر با تنی کوفته از آوار قصر بیرون آمدند و پیش برادر لئورا رفت. لئورا از دستان خود قدرت خود را آزاد کرد آنها را در عرض چند ثانیه خوب کرد .
ناگهان از پشت اهورا با لبخند شیطانی برلب و چشمانی سیاه ظاهر شد و او را گرفت .
1۱………………………….…………………………………………………………………..
آدریان یک مشت پر چی به او پرتاب کرد اما اهورا برگشت و مشت چی به لئورا برخورد کرد ؛ از درد جیغی کشید.
خفت فرمانده با چیتالون های خود آمدند و له اهورا حمله کردند .
-‌ مهره طلسم هفت قفل سیاه .
اهورا این ورد را خواند و زیر فرماندهان و چیتالون هایشان شکل هندسی بنفش رنگ با پس زمینه سیاه ظاهر شد و آنان را بلعید. جنگجویان هایلر نیز به سمت اهورا یورش بردند. لئورا با اینکه خیلی دست و پا میزد اما فایده ای نداشت . اهورا از دست راست خود همان موجودات سیاه رنگ را آزاد کرد . شمشیر ها از روح های سیاه رنگ با چشمان سبز رنگ گذر میکردند . فقط لایانا و آدریان با چیتالون های خود میتوانستند آنها را نابود کنند .
روح ها تمام آنها جنگجویان هایلر را به خود تبدیل کردند . اهورا با خونسردی تمام روح ها را جمع کرد .
-‌ من سر اون مرد رو گرم میکنم تو با لئورا برو .
-‌ در گوشی صحبت کردن کار خوبی نیست .
آدریان و لایانا تعجب کردند چون آدریان این حرف رو آروم در گوش لایانا گفت . اهورا بینی خود را روی گردن لئورا گذاشت و گفت :
-‌ بوی خون خوشمزه ات آدم رو دیوونه میکنه لئورا خانم. برای آخرین بار میپرسم با من میآیی دوست من رو زنده کنی یا نه ؟
-‌ نه نمیام .
-‌ تو خواستی دیدن دوباره دوستم رو ازم دریغ کنی . منم دیدن دوباره چهره عزیزانت رو ازت دریغ میکنم
از دل زمین ریشه هایی به رنگ سبز تیره دست ، پا و چهار بال آدریان و لایانا را گرفتند و کشیدند . اهورا با طلسمی لئورا را سر جای خود میخکوب کرد . لئورا که منظور را فهمید با بغض گفت :
-‌ آقا خواهش میکنم این کار رو نکن بهت التماس میکنم !
۱۲………………………………………………………………………………………………
-‌ این چه حرفیه لئورا خانم. از برادرت شروع کنم یا خواهرت ؟ نظرت مهم نیست از برادرت شروع کنم بهتره خانم.
گلوی آدریان را گرفت و با دست دیگه خود شروع به بلعیدن چی او کرد . لایانا و لئورا هر کاری کردند که چیتالون های خود را ظاهر کنند نتوانستند . تنها کاری که میتوانستند بکنند التماس و گریه کردن بود .
پس از اینکه اهورا چی او را مال خود کرد شروع به گرفتن زندگی او کرد. بدن آدریان شروع به لاغر و نحیف شد.
درحالی که به معنای واقعی کلمه پوست روی استخوان شده بود رو به لایانا و لئورا کرد و گفت :« لئورا ؛ لایانا ، زنده بمانید . اگه ... گاهی بد ... بودم ... ببخشید . بعداً ... شما رو ... میبینم ... عزیزان من . »
چشمان خود را بست و تبدیل به گرد و غبار طلایی شد .
لئورا و لایانا باور نمیکردند که برادر خود را از دست دادند .
-‌ لئورا خانم الان فکر کنم نوبت لایانا خانم باشه .
دستی روی صورت او کشید و گونه او را بوس کرد و یک ریش خند موزیانه ای . لایانا تف به صورت اهورا پرتاب کرد. اهورا خشمگین محکم گردن او را گرفت و شروع له گرفت چی او کرد . لئورا جیغ زد و با گریه گفت :
- آقا خواهش میکنم ، بهت التماس میکنم اینکار رو نکن ! تو را به روح دوستت .
-‌ خفه شو خانم . میخوام با لذت اینکار رو کنم . بعد میخوام با خیال راحت تو رو ببرم .
بعد شروع به گرفتن جان لایانا کرد . گریه جلوی دید چشمان لئورا را گرفته بود . نمیتوانست مرگ خواهر را بر مرگ برادر خود بیفزاید . با هق هق گفت :
-‌ باشه ... باشه با تو می آیم . فقط با ... با خواهر من کاری نداشته باش ! جون خواهرم رو ... برگردان !
دیگر نتوانست تحمل کند و شروع به گریستند کرد .
-‌ به راستی زنان موقع مرگ زیبا هستند . باشه فقط میمونه یک تصفیه حساب .
جان لایانا را برگرداند و شروع به زدن او کرد . سر او را به زمین کوبید و یک لگد محکم به دل او زد .
۱۳………………………………………………………………………………….….………..
لایانا چندین متر به عقب پرتاب شد. خون زیادی را لایانا بالا آورد و بعد بیهوش شد . لئورا کمی خیالش راحت شد. به طرف او آمد و سر او را بالا آورد. به چشمان معصوم گریان او خیره شد. او نیز کمی به او خیره سد و سر خود را پایین آورد و شروع به گریه کردن کرد . اهورا به همراه لئورا در آسمان اوج گرفتند .
-‌ خانم لئورا میشه چشمات رو باز کنی .
لئورا چشمان خود را باز کرد . دید اهورا همه جا را به آتش کشیده. سرزمین بهشت مانند هایلر به لطف اهورا الان به یک جهنم تبدیل سده بود . لایانا بین شعله ها درحال سوختن بود . لئورا با گریه یک کشیده محکم تو صورت اهورا زد و با گریه گفت :
-‌ بی پدر حیله گر ... تو گفته بودی ... اون در امان ... میماند ؟
-‌ من گفتم اون رو زنده میزارم بمونه . نگفتم سالم میزارم بمونه .
سپس یک خنده ای سر داد . لئورا تا خواست کشیده دوم را بزند ، اهورا سریع دست او را گرفت و پیچاند و پشت لئورا رفت.دست خود را دور دل و پهلوی او حلقه کرد و دندان نیش بلند شده خود را درون گردن او فرو کرد. لئورا خیلی ترسیده بود و دیگه تکون نمیخورد . اهورا با جان و دل خون او را میخورد. گویا خون او شیرین ترین خونی است که تو عمر خود خورده است . لئورا بیهوش شد و روی اهورا افتاد .
اهورا سریع یک دروازه باز کرد و وارد آن شد . دروازه جلوی نزدیک قلعه باز شد و اهورا را روی زمین گذاشت و محو شد . آن انرژی قدرتمند هم از بدن او خارج شد . لئورا را از روی زمین بلند کرد و روی شانه خود انداخت و به راه افتاد . بال های لئورا روی زمین کشیده میشد موهای خاکی شده اش برعکس شده بود .
وارد حیاط قلعه شد و بدون هیچ توجهی به اینکه همه تا لئورا را میدیدند از خود بی خود میشدند ، در بلند قلعه را باز کرد و وارد قلعه شد . طبیب خیلی مضطرب بود و با دیدن لئورا و اهورا خوشحال شد و گفت :
-‌ اهورا چطوری تونستی این رو بیاری ؟
-‌ قضیه اس خیلی زیاد و پیچیده هست . آریان کجاست ؟
۱۴……………………………………………………….………………………………..…….
طبیب اهورا را به سمت تخت آریان هدایت کرد . پارچه سفید را از روی برداشت و زیر لب گفت :« رفیق امروز دوباره تو رو میبینم . »
لئورا را روی زمین سنگی گذاشت . کمی بعد به هوس آمد و تا اهورا و طبیب را دید ، ترسید و خود را جمع کرد .
-‌ من کجا هستم ؟ این کی هست ؟
-‌ این طبیب این قلعه هست . کار خودت رو شروع کن الان .
با پاهای سست خود بلند شد و آریان را دید . کمی بعد گفت که همه از اینجا بیرون بروند . اهورا و پزشک از اتاق خارج شدند و پشت در منتشر شدند.
با چاقوی روی میز رگ دست خود را زد.خود فوران میکرد و از رگ به سرعت از رگ دست چپ او خارج میشد . دهان آریان را باز کرد و خون خود را درون دهان تو ریخت. دهان آریان را بست و او را بلند کرد . او را بغل کرد به گونه ای که قلب او روبه روی قلب آریان بود .
از قفسه سینه لئورا یک گوی قرمز رنگ خارج شد و وارد بدن آریان شد . دور آریان و اهورا هاله انرژی ظاهر شد و شروع به چرخیدن کردند .
از آسمان یک اشعه قرمز رنگ به داخل قلعه رفت . هرچه سر راه اشعه بود نابود میشد . اشعه به آریان و لئورا برخورد کرد . با جیغ بسیار بلندی که لئورا کشید ، اهورا نتوانست تحمل کند و در را باز کرد . ناگهان اشعه از بین رفت و یک انفجار بزرگ ، اتاق را نابود کرد و اهورا را بیرون پرتاب کرد . پزشک نیز زیر در بیهوش شده بود .
اهورا از جای خود بلند شد و دید که کسب از گرد و غبار در حال نزدیک شدن به سمت اوست. زمانی که کدری هوا
از بین رفت دید که آریان جلوی او با بغض به او خیره شده . اهورا خوشحال شد و هر دو محکم همدیگر را در آغوش گرفتند .
-‌ اهورا چطوری ؟
-‌ هیس چیزی نگو . داستان اش زیاده .
۱۵…….….……………………………………………………………………………………..
اهورا از آغوش آریان درآمد و دید که لئورا نیست . لئورا از قلعه خارج شده بود و سعی در پرواز داشت. پس از اینکه موفق شد پروتز کند ، یک ققنوس با چنگال تیز خود بال های او را خراشید . لئورا تعادل خود را از دست داد و محکم روی زمین سقوط کرد . دو جنگجو او را بلند کردند و به تالار قصر جایی که اهورا بود بردند .
-‌ ایزد جنگاور . دو سرباز یک هیلر ...
-‌ بگو بیان داخل .
دو سرباز بدن نیمه جان لئورا را جلوی اهورا گذاشتند و تأزیم کردند و رفتند .

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید