ابوالفضل صالحی : نویسنده
ابوالفضل صالحی : نویسنده
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ ماه پیش

عشق بین سیاهی و سفیدی

۱………………………………………………………………………………………………..
هزاران سال قبل سرزمین سحر آمیزی به نام آخشیجان وجود داشت . در آنجا هفت قبیله بزرگ که هر کدام قدرت یکی از هفت عنصر برتر جهان را تحت کنترل خود داشتند ، زندگی میکردن . حاکم آنها یک جاودان به نام آخشیگ بود که هفت رئیس هفت قبیله نقشه ای کشیده و او را در میدان مبارزه ناعادلانه کشتند .
پس از آن هر یک به این فکر افتادند که خود ، پادشاه آخشیجان شوند و این یعنی آغاز جنگ بی انتها . اتحاد هفت قبیله نابود شده و هر قبیله بخشی از خاک آخشیجان را قلمروی خود کردند . قبیله ی آینده گر پیشگویی کردند که پس از هزار سال ، مردی با قدرت خالص فرمانروای سرزمین آخشیجان می شود .
نیمه شب بود و قرص ماه کامل پرتوهای نقره ای رنگ خود را پشت ابرهای گریان نهان ساخته بود . قطرات باران وحشیانه روح و جان تازه ای به خاک خشک و بی جان قلمروی آتش،روح و جان تازه ای می دمید. صدای هولناک خنده های آذرخش زمانی که برتن زمین تازیانه میزد ، گوش آسمان را پر کرده بود.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود و همه در تالار قلعه به خواب رفته بودند . ناگهان صدای گوش خراش برخورد توپ منجنیق به قلعه همه را با خوف و وحشت بیدار کرد . همه جا پر شده بود از همهمه و صحبت های در گوشی که سربازی در بلند تالار قلعه را باز کرد . سریع به طرف مردی هیکلی و تنومند ، رشید و بلند قامت رفت . مردی که زره سیاه رنگی پوشیده بود که با جواهرات سرخ تزئین شده بود . زمانی که رسید بی درنگ زانو زد .
- ایزد جنگاور . سپاه قبیله خاک به ما شبیخون زده .
-‌ چند نفرند ؟
-‌ یک سپاه هزار نفره ی با تجهیزات .
سپس با فریاد و عصبانیت گفت :« پس منتظر چی هستند ها ؟ گم شید برید حاضر شید احمق ها بدرد نخورا . »
همه با کمی دستپاچه شدند و چشمی گفته مشغول آماده کردن خود شدند . او نیز دستکش ، چکمه و کلاه خود سیاه خود را بر تن کرد و شنل ابریشمی خود را به زره خویش وصل کرد . سپس همراه با دیگر افراد ، وارد حیاط قلعه شد و به آسمان خیره شد .
۲………………………….……..........................…………………………………………….
پرندگان آتشین از بال های خود آتش بیرون می دمیدند و به سمت توپ های سنگی می فرستادند. برخی از سنگ ها ذوب می شدند و برخی هم به آن پرندگان آتشین برخورد می کردند .
آسمان پر شده بود از صد ها زوبین بزرگ و سنگی. اهورا آسوده خاطر شنل خود را باز کرد و به هوا پرتاب کرد. شنل نورانی شد و آتش گرفت و مدام بزرگ میشد. پس از چند ثانیه شنل بسیار بزرگ به یک گنبد محافظ تبدیل شد. هوای داخل گنبد قرمز و داغ شده بود .
- حرکت گنبد انفجاری .
او این را گفت و سپر محافظ منفجر شد و تمام زوبین ها ، راه رفته خود را برگشتند و بر سر ارتش قبیله ی خاک فرود آمدند . صدای ناله و فغان آنها از پشت دژ قلعه به گوش می . همه خوشحال شدند و بالا پایین می پریدند که یک غول سنگی با دستان بزرگ و پهن خود ، دژ قلعه را منهدم کرد .
شادی که داشتند با ورود ارتش قبیله خاک محو شد .
دوست او آریان که ظاهری شبیه به او داشت ، دستی روی شانه او زد و کنار او ایستاد .
اهورا با صدای بلند گفت :
ای لشکریان من ، از دشمن نترسید که مشتی خاک بیشتر نیستند .
همه گارد گرفتند و به سمت ارتش قبیله خاک یورش بردند . نبرد حماسی بود و همه جان فشانی می کردند . عده ای می کشتند و عده ای می مردند . اهورا و آریان همچون برادر کنار یکدیگر می جنگیدند . پس از مدتی توسط تعداد زیادی از جنگجویان دشمن از یکدیگر جدا شده و محاصره شدند . اهورا از دست خود آتش بیرون می دمید و آنها را می کشت و آریان نیز با شمشیر آتشین خود .
پس از اینکه اهورا توانست حصار دشمن را از دور خود نابود سازد ، به پشت خود برگشت و از چیزی که دید قلب او به درد آمد و دنیا روی سر او خراب شد. دنیا روی سر اهورا خراب شد وقتی آریان را زخمی بیهوش روی زمین افتاده و غرق در خون است .
3………………………………………………………………………………………………..
ناگهان درد تمام وجود او را گرفت و حس عجیبی به او داد ؛ گویا چیزی در وجود او میخواست بیرون بیاید . یاد خواب دو شب پیش خود افتاد .
***
روی ریگزار های دشت بی آب و علف راه می رفت . به آسمان سیاه و بدون ابر آنجا خیره شد . هوای خفه و مرده آنجا او را آزار می داد . سر خود را به سمت چپ متمایل کرد و دریای مذاب خروشان را دید . مدام به این سمت و آن سمت حرکت می کرد .
- اهورا ، اهورا خوش اومدی .
زمانی که صدای گرفته او را شنید با ترس بالا را نگاه کرد و دو چشم قرمز را دید که شعله های آتش از چشم و دهان او زبانه میکشید. دندان های سیاه ، تیز و نازک خود را به نمایش گذاشت و با لبخند ترسناکی به او نگریست.
روی زمین افتاد و با لکنت گفت :
اهورا : ت ... تو ... کی ... کی هستی ؟ اسم ... منو ... از ... کج ... کجا ... می ... دونی ؟
پوزخندی زد و با خونسردی گفت :
- من کی هستم ؟! تو خودت کی هستی ؟ تا به حال بهش فکر کردی ؟ اصلا میدونی چی هستی ؟
آب دهان خود را با صدا قورت داد و گفت :
اهورا : نه ... تا به حال ... ز ... زیاد بهش ... فکر ... فکر نکردم .
- پس کمکت می کنم تا فکر کنی هم بفهمی .‌‌
ناگهان از پیشانی او که چشم سوم داشت ، یک گوی بسیار سیاه و تاریک که با آتش در هم تنیده می شدند سریع وارد قلب اهورا شد . آن حس عجیب آن قدر قوی و ترسناک بود که اهورا از خواب پرید .
***
۴………………………………………………………………………………………………..
اهورا کنترل خود را از دست داد . چشمان او کاملاً سیاه شد ؛ همه جا را خونین میدید . از دهان ، چشم و دست او آتش و نیرویی به رنگ سیاه بیرون میزد . خنده ی شیطانی زد که هر دو لشکر جنگ را متوقف به او خیره شدند . از دست خود هزاران موجوداتی سیاه رنگ شبیه روح بیرون فرستاد و به سمت هر دو لشکر یورش بردند. عده ای فرار می کردند و عده ای پیکار می کردند . آنان را می گرفتند و به خود تبدیل می کردند . تقریباً خیلی ها تلف شدند و لشکر قبیله خاک پا به فرار گذاشتند و رفتند.ناگهان اهورا به خود آمد و روح های سیاه را ناپدید کرد.آنقدر بدن و سر او درد گرفت که همه جا را سیاه میدید . بیهوش شد و روی زمین افتاد .
با صدای پزشک که او را صدا میکرد ، از تخت بلند شد . ناگهان سر او بسیار درد گرفت و همه اتفاقات گذشته در یک لحظه جلوی چشمان او گذر کردند .
-‌ آریان ، آریان کجاست ؟
- آروم باش اهورا . تخت کنارت آریان خوابیده .
اهورا روی پای خود ایستاد و به سمت آریان رفت. روی آریان را پارچه ای سفید گذاشته بودند. اشک ها گونه های اهورا را مرتب فتح می کردند . سریع پارچه را از روی او برداشت و چهره سفید بی روح آریان را دید .
-‌ اهورا نتونستیم کاری کنیم . جراحت بزرگ بود و معلوم بود سلاح سمی بوده .
اهورا آریان را در آغوش گرفته و سر خود را زیر گلوی آریان گذاشت و گریه کرد . هق هق او فضای اتاق را گرفت . خودش را تقصیر کار میدانست . پس از مدتی اهورا از جای خود برخاست و گفت :
-‌ من میرم . فعلا آریان رو همین جا نگهدارید .
-‌ ولی ...
- ولی نداره فهمیدی ؟ من میرم هیلر بیارم . اونها حتماً می تونن آریان را نجات بدن .
-‌ مراقب خودت باش اهورا .
-‌‌ اگه بیشتر از دو روز نیومدم آریان رو توی دریاچه مذاب طلایی بزار .
5…………………………………………………………….……….………………………....
(هیلر: موجوداتی شبیه به آدم که گوش هایی شبیه به اِلف و دو بال داشتند. موجوداتی جاودانه که حتی قادرند مرده را زنده کنند . )
سریع به اتاق خود رفت ، زره خویش را پوشید و از قلعه خارج شد . در حین راه همه مشغول گفت و گو بودند و تا او را میدیدند سریع تأزیم می کردند و دور می شدند .
مقابل دروازه قلعه ایستاد و یک شیپور ققنوس نما ظاهر کرد و در آن دمید.آتش از شیپور خارج شد و تبدیل به یک ققنوس آتشین شد.با یک جهش سوار او شد و در آسمان اوج گرفت.تقریباً نیم ساعت گذشته بود و چیزی جز طلوع خورشید تابان در آسمانی نیلگون بالای دریایی از ابر های سفید و دیدن چند ابر خوار که به صورت گروهی مشغول خوردن ابر های بزرگ و کوچک بودند .
( ابر خوار ها موجوداتی شبیه اژدها هستند که دارای چهار بال ، بدون پا و بدنی عظیم و جثه به بزرگی یک ابر دارند . هیچگاه دست از پرواز نمی کشند و چشمان قرمز آنها خواب نمی بینند . آرام و بی آزارند ولی برای دفاع از خود مه درست می کنند و در یک حرکت ناگهانی دشمن را می بلعند . آنها محافظان سرزمین هایلر و سرزمین بادها هستند . )
ناگهان یک سرزمین وسیع و بزرگ معلق در هوا ظاهر شد . بر سرعت خود افزود تا سریع تر برسد . خواست که وارد سرزمین شود ، ابر خوار ها به او حمله کردند . پس از چند تا جای خالی دادند در میان مه غلیظ گم شد .
دست چپ خود را بالا برد و حلقه کیهانی از دست او بیرون رفت و شروع به درخشیدن ، چرخیدن و بلعیدن مه شد. قبل از اینکه یکی از ابر خوار ها او و ققنوس را یک لقمه کند ، اهورا سریع نیزه شاه ققنوس خود را ظاهر کرد و آتش بزرگی به سمت او پرتاب کرد .
پس از اینکه آن ابر خوار تبدیل به ابر شد ، بقیه فرار کردند گویا آن ابر خوار بزرگ سر دسته آنان بود . سپس افسار ققنوس خود را گرفت و روی زمین سرزمین هایلر فرود آمد . طبیعت ، طبیعت بکر و شگفت انگیزی بود . چمنزاری به رنگ سبز پر رنگ با گل ها و شکوفه های رنگارنگ بهاری که درختانی با برگ های بنفش که شکوفه های ارغوانی آنها ، منظره را زیبا تر میکرد .
۶………………………………………………………………………………………………..
باد گلبرگ ها را در هوا به رقص در می آورد و صدای پرندگان با زمزمه طبیعت ترکیب میشد و یک موسیقی آرام و گوش نواز تحویل می داد.
زمانی که صدای ظریف و ناز دخترانه کسی را شنید که در حال خواندن ترانه بود ، به خود آمد و به سمت صدا حرکت کرد .
زمانی که شاخ و برگ های درختان را کنار زد ، یک دختری را دید که عریان توی دریاچه آب کرم مشغول حمام کردن است . از خجالت سرخ شد و سریع سر خود را برگرداند . ناگهان ضربه ای به شانه اهورا خورد و سریع برگشت و با چهره پر از خشم دختر روبه رو شد .
زیبایی و جذابیت فرا طبیعی و شگفت انگیزی داشت ! گویا نقاشی بوده که خداوند یکتا آن را کشیده .
موهای پرپشت طلایی او تا زانوی او امتداد داشت و زیر نور آفتاب می درخشید . چشم های فریبایش ، بنفش خیره کننده ای داشت و با مژه های بلند خویش زیبایی اش تکمیل میشد . پوست فوق‌ العاده سفید او ، با ابروهای طلایی اش هماهنگ بود و با لب های غنچه ای خونین رنگ او تضاد زیبایی داشت . بینی متناسب و عروسکی که داشت ، زیبایی صورت دل فریب او را کامل می کرد .
دور گوش های اِلف مانند او پرهایی به رنگ سپید و طلایی با نظم و ترتیب رشد کرده بود. گوشواره های رشته ای بلندی در گوش داشت و تاج ظریف او که الماسی در وسط آن داشت ، نشان از بالا بودن مقام او میداد .
لباس جذب طلایی با نقش و نگار سفید رنگ متقارنی که پوشیده بود ، ظرافت و زیبایی بدن او را به راحتی نمایش میداد . لباس از پشت تا زانو و از جلو تا نصف ران پای او طول داشت . دو دستکش طلایی بلند پوشیده بود و تا نصف بازوی او را می پوشاند . از کمر عریان او ، دو بال بزرگ با پرهایی به رنگ سفید و طلایی رشد کرده بود .
شلوار جذب پاچه گشادی که برتن داشت ، به رنگ طلایی با نقش و نگارهای متقارن سفید بود. لنگ های شلوار از یکدیگر جدا بودند و تا نصف ران پای خوش تراش او طول داشت .
کفش پاشنه بلندی که پوشیده بود قد او را تا زیر چانه اهورا می رساند . کفش تمام الماس تزئین شده با جواهرات .

طبیعت بکرکنترل زندگیقبیله خاکرنگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید