تابستان بود و من کلاس هفتم بودم . هفت کشوی خانه مان خراب شده بود . مشکل با یک ضربه شروع شد و ریل را خراب کرده بود. به سازنده هفت کشو ، علی اصغر مهربانی زنگ زد مادرم و گفت که بیاد درست کنه ؛ دایی حسین من را هم صدا کرده بود .
در زد و من در را باز کردم . مردی با قد متوسط ، پیراهن سیاه برتن . درست مثل من عینکی بود . وارد شد و شروع کرد کار کردن روی آن . من بالای سر او ایستاده بودم و نظاره گر بودم . سر بحث را باز کرد و کمی در مورد درست کردن ریل و بیرون و داخل انداختن کشو بهم گفت . گفت بهم اگه خواستم میتونم بیام مغازه او و کار یاد بگیرم . دلم میخواست ولی مادرم اجازه نمیداد .
گفت باید هفت کشو را ببرد توی مغازه تا تعمیر کنه . فردا شب ساعت ۱۰ زنگ زد بیایم هفت کشو تعمیر شده.با مادرم وارد مغازه شدیم.پارکینگ خونه سه طبقی پدری خود را با پارچه از وسط مثل دیوار کشیده. سمت راست را اجاره داده بود و سمت چپ را برای خودش مغازه درست کرده بود . دیدیم که مشغول تعمیر هفت کشو هست .
تا ساعت ۱۲حرف زدیم ؛ از خاطرات گذشته مثل سربازی میگفت .
- مجبور بودیم کوکو سبزی آشپز رو بخوریم که شبیه علف بود . اگه خواستید خانم رشیدی ابوالفضل رو بفرستید بیاد اینجا کار یاد بدم بهش .
- والا من که از خدام هست که بیام .
سریع قبل از اینکه مادرم حرف بزنه این را گفتم. راضی شد بیام. قرار گذاشتیم ساعت نه رو به روی مغازه عمو علی بایستم .
خواهر من هم اومده بود آخر هایش و داشتیم باهم می رفتیم .
- راستی آبجی فردا میرم سرکار آخه شدم عیالوار .
- جدا مامان گذاشتی بره ؟!
- آره زیبا گفتم بره چیزی بلد بشه . تازه از دست تو خونه بازی کردن هایش راحت میشیم .
- آخیش راحت شدم از دستت ابوالفضل .
صبح وسایل خودم رو جمع کردم و راهی جاده شدم . حس خوبی داشتم . از وقتی عمو علی را دیده بودم ، حس مردانگی بهم دست داده بود و انرژی خوبی ازش می گرفتم . زنگ خونه را زدم ، کلید را گرفتم و مغازه را باز کردم .
مدتی بعد وارد مغازه شد و با هم سلام علیک کردیم.برای من صبحانه آورده بود و نگذاشت پاپاکولای خودم رو بخورم . میگفت صبحانه باید طبیعی باشه مثل نون و پنیر و چایی .
منم که قبل از اینکه بیاد مغازه را مرتب کرده بودم ، تشویقم کرد . هر روز یک چیز بهم یاد میداد و ده چیز از مرام و معرفت . گهگاهی بد اذیت میکردم اون رو که بعضی اوقات به مادرم زنگ میزد و کمی غر میزد. یک بار کردم کردم که دیگه به مادرم زنگ نزد . مادرم از عمو علی بدش می آمد چون معتقد بود که سک مرد حق باز پول خور هست . ولی من قبول نمیکردم و شدیداً او را مثل پدر و برادر دوست داشتم .
همه وی خوب بود از اون روزی که تو کارگاه سر خواستگاری از خواهرم رو باز کرد . با هم یک دعوای شدید کردیم . از اون روز هر روز بدتر از دیروز با هم میشدیم . با اینکه من رو الکی میزد ، ولی به جایش چیزی به عنوان معذرت خواهی می گرفت .
سه ماه تابستان گذشت و باید می رفتیم . آخرین روز همدیگر را دیدن بود . او نیز مثل من ناراحت بود که دیگه نمیام سرکار . مجبور کنم خداحافظی کنم چون نه مادرم دیگه نمی گذاشت برم و هم نمیخواست خانه جدید ما را بفهمه .
آخرین روز از همدیگه فیلم گرفتیم و یاد گاری گذاشتیم بمونه . با اینکه حواسم نبود پاک کردم آنها را ولی درون قلبم و مغزم ذخیره کردم . شب بود ندای خداحافظی چنگ در گلویم می کشید !
عمو علی میخواست به ما میز تلویزیون بده ولی مادرم سر اینکه آدرس خونه ما رو نفهمه نخواست . آخرین بار سیر نگاهش کردم و رفتم .
مدرسه ها شروع شده بود و من هر از گاهی به او سر میزدم . یک بار ضربه ی بدی به خودم زدم که نزدیک بود یک ضربه سنگینی بخورم .
ولی باز با اینحال می رفتم پیشش . یادمه اون روز یا من رفتاری کند که دلم شکست و قسم خوردم دیگه نروم پیش او .
یک یا دو سال گذشته و همیشه به یاد اون بودن درست مثل بهترین معلم مدرسه ام در کلاس ششم . امیدوارم او نیز مثل من مرا به یاد بیاورد و فراموش نکند روزهایی که کناره هم بودیم ! با خوشی و ناراحتی ، عصبانیت یا دلخوری و قهر و آشتی هایمان !
تنها پشیمانی من این هست که دیگه نمیتونم ببینم او را ! و اینکه هیچ وقت نتوانستم از او برای کارهای بدم و ناسپاسی هایم عذر خواهی کنم ! به من درس زندگی داد . درس معرفت . قدر آموزگار های خود را بدانید . عمو علی همیشه به یادت هستم !