مجتبی آقاخانی
مجتبی آقاخانی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

دیوار، دیدار، اصرار، عشق

مدتی بود که پدرم بازنِشست شده بود و صبح تا شب توی خونه پای تلوزیون وقتشو میگذروند، کِسل و بی حوصله شده بودو انگیزشو برای فعالیت بیرون از خونه از دست داده بود،فقط زمانی از خونه بیرون میرفت که بخواد برای خونه خرید کنه. برای کسی که بمدت ۳۰سال هر روز ۶:۳۰ صبح بیدار شده و ساعت ۷عصر اومده خونه بیکاری شده بود آینه دق، شوق و ذوقِ گذشتشو از دست داده بودو و کمتر در مورد آینده و آرزوهاش حرف میزد.

قبلنا از آرزوهای بعد از بازنشستگیش زیاد برامون میگفت، میگفت خسته شده از هر روز سر یه ساعت خاص بیدار شدن و استرس دیر رسیدن و سروکله زدن با ارباب رجوع و اینکه ارزو داره بعد از خلاص شدن از کار هرروزه و اجباری(بعد از بازنشستگی)، کل ایرانو با ماشینش بگرده، آرزو داره با پولی که بابت بازنشستگیش میگیره یه زمین بزرگ اطراف تهران بخره و یه خونه وسط زمین بسازه و اطراف خونرو پر کنه از گل و گیاه، خوراک مورد نیاز روزانشو از طریق زراعت کوچیکش تامین کنه و کلا از زندگیش لذت بیشتری ببره، اما...

اما وقتی بعد از چند ماه پول بازنشستگیشو به حسابش ریختن فهمید که با این پول نمیتونه به ارزوهاش برسه، چند باری رفته بود روستاهای اطراف تهران و به خیلی از بنگاه ها سر زده بود و فهمیده بود که سرمایش برای خرید یه زمین خیلی کمه و نمیتونه اون چیزی که مد نظرش هستو بخره، سر همین قضیه بی حوصله و دلشکسته شده بود، با خودش فکر میکرد که چرا بعد از ۳۰سال کارمندی نباید بتونه یه تیکه زمین اطراف تهران بخره و به ارزوهاش برسه.

چند ماهی بود که افسرده شده بود و خونه نشین، من که اون موقع یه پسر ۲۷ساله بودم و مشغول کارهای خودم، این تغییر خلق و خوی پدرم حسابی اذیتم میکرد، دنبال یه راهی بودم تا بتونم کمکش کنم، که ازین شرایط روحی فاصله بگیره.

یه مدت دنبال یه راهکار بودم و همه جور فکری به سرم زد تا اینکه به این نتیجه رسیدم پدرمو توی کار خودم شریک کنم، بهش پیشنهاد دادم که بیا باهم یه کارو باری راه بندازیم که هم درامدش خوب باشه و هم سر پدرم گرم بشه، اولش زیاد جدی نگرفت، اما وقتی اصرار منو دید پیگیر شد که ببینه من چی میگم و از جزئیات کار باخبر شه، من کارم تولید پوشاک بچه گونه بود و از پدرم خواستم که با همکاری هم کارم رو گسترش بدیم، یه مغازه ای داشتم توی خیابان جمهوری با تعداد محدودی مشتری و در نتیجه سفارشات تولیدمون محدود بود، به بابام پیشنهاد دادم که توی اینترنت تبلیغات کارهای تولیدیمونو بزاریم و مشتری جدید پیدا کنیم، بهش گفتم اگه کارمون گسترش پیدا کنه و سفارشاتمون زیاد بشه میتونیم سریعتر پول خرید زمین رو جور کنین، پدرم زیاد با دنیای اینترنت و اپلیکیشن ها آشنایی نداشت، بهم گفت که طول میکشه تا یاد بگیره، گفتم اشکال نداره خودم کمکت میکنم سریعتر یاد بگیری.

قبول کرد، قرار شد که من توی کارگاه و مغازه مشغول تولید نمونه لباسهای جدید باشم و پدرم توی اینترنت و اپلیکیشنهای مختلف تبلیغات کارهامونو انجام بده، اون موقع ها سایت دیوار سر زبونها افتاده بود و مردم با سایتش و اپلیکیشنش آشنا شده بودن و جای مناسبی بود برای تبلیغات، مخصوصا که تبلیغات توی سایت و اپلیکیشنش رایگان بود، یه مدت طول کشید تا اولین مشتری اینترنتیمون سفارش بده اما بعد از اون، سفارشا پشت سر هم میومد و ما سرمون حسابی شلوغ شده بود، مخصوصا از سایت دیوار که حسابی مشتریها از اون سایت بهمون سفارش میدادن، پدرمم حسابی سرگرم کار شده بودو کار کردن با اینترنت و کامپیوترو گوشی هوشمندو اپلیکیشنهای مختلفو یاد گرفته بود.

۱سالو اندی از شروع کار اینترنتیمون گذشت، یروز دیدم بابام با شوقو ذوق منو صدا میکنه که بدو بیا کارت دارم، رفتم توی اتاق، دیدم چندتا عکس از یه زمین روی مونیتوره و داره با ذوق عکسارو دونه دونه نگاه میکنه، گفت نظرت در مورد این زمین چیه، با تعجب نگاش کردم، بابا هم با هیجان گفت یه نفر اینو توی دیوار آگهی کرده، فاصله زمین تا تهران ۱ساعتو نیمه، حدودا ۹۰۰ متره، چاه آب داره، آب برق گاز و تلفن شهری داره، یه بنای قدیمی که احتیاج به بازسازی داره داخلش هست، ۲۲تا درخت میوه داره و کلی امتیازات دیگه، از همه مهمتر قیمتش مناسبِ و با بودجمون جور در میاد، کلی خوشحال بود و کلی تعریف میکرد.

زنگ زد به مالک زمین و قرار گذاشت که بریم زمینو ببینیم، توی مسیر تا میتونست از ارزوهاش و خوبی زمین گفت، خیلی هم پر سرعت رانندگی کرد، وقتی رسیدیم صاحب ملک هنوز نیومده بود، از ذوقش پرید بالای دیوار تا توی زمینو ببینه، مالک زمین که رسید یمقدار تخفیف گرفت و قرارِ بنگاه گذاشتن تا خونرو قولنامه کنن، توی مسیر برگشت حتی ۱ کلمه هم حرف نزد، بنظرم داشت به دیوار خونه، به سایت دیوار، به اصرار من برای شروع کار، به دیدارش با مالک زمین و به ارزوهاش فکر میکرد و اینکه بالاخره به عشقش رسیده بود...

بعد از چند روز زمینو معامله کردیم،بعد از ۱ماه شروع کردیم به اماده سازی زمین، بنای داخل خونرو بازسازی کردیم، چندتا درخت میوه کاشتیم، چند قسمت از زمینو برای کاشت سبزیجات و صیفیجات اماده کردیم، دیوارای حیاطو بلندتر کردیم و خونرو برای اقامت اماده کردیم.

الان ۴سالی هست که توی خونه ارزوهای پدر ساکنیم، از مزرعه پدریمون کشت میکنیم و از میوه های باغ پدریمون میخوریم و از زندگی بیشتر از قبل لذت میبریم.

ممنون از سایت خوب دیوار که پدرمو به آرزوش رسوند و لذت زندگیرو برامون چند برابر کرد


دیوار، دیدار، اصرار، عشق


bazneshastegiinternetarezoohabaghviladivar
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید