نزدیک تر رفتم اتاق کوچکی که فقط یک تخت و یک پیر مرد شکسته در آن بود . هیچکس با پدرش اینگونه رفتار نمیکند انگار او زندانی بود . دستم را روی دستگیره گذاشتم و آرام در را باز کردم ، وارد راهرو ی کوچکی با دیوار های سرخ شدم تابلو های گران قیمتی که آنجا بود نظرم را جلب کرد آنجا مانند یک نمایشگاه تابلو بود . آرام آرام پایم را روی فرشی با طول حداقل ۴ متر و عرض ۱ متر با رنگ سبز یشمی و کم کم قدم گذاشتم کمی جلوتر که رفتم تابلو ها کم و کم تر شد. کمی جلوتر یک در بود با رنگ زرد که یک قفل کتابی بزرگ بر او خرده بود رسیدم. راهرو ی دیگری آن نزدیکی نبود ، صدای پایی به گوشم خورد دیگر راه فرار نبود این در ، در انتهای راهرو بود و نخ پنجره و نه پله ای نبود که بشود فرار کرد استرس تمام تنم را در بر گرفته بود. در اتاقی که از آن وارد خونه شده بودم باز شد و صدای پا قطع شد . چند دقیقه سکوت حکم فرما بود که صدای شلیک اسلحه به گوشم خورد ترس تنم را در بر گرفت چه کسی را کشت ؟...
چهره اش را از دور دیدم استیو بود . آدم کشتن برایش مثل آب خوردن بود .کفش هایش را خون در بر گرفته بود . و رد خون پشت سرش به جا میماند هر قدمی که برمیداشت بیشتر میترسیدم . او به سمت اتاق در زرد می آمد اسلحه آن را برداشتمبا ترس و استرس به سمت قفل کتابی گرفتم و شلیک کردم صدای بلدی راهرو را پر کرد اون صدای قدم های آرام به صدای دویدن تغیر کرد در اتاق را باز کردم
. شت این اتاق چرا خالیست ؟
نه پنجره و نه حتی وسیله ای در آن اتاق نبود. سرم را برگرداندم با جنازه ای آویزان از سقف مواجه شدم . چشم هایش در آمده بود و دهنش دوخته شده بود موهایش سوخته بود و یک پایش قطع شده بود ، پوست سوخته اش و استخون هایش که از لا به لای گوشتش بیرون زده بود . در را بستم و پشت جنازه قایم شدم . در باز شد.