در باز شد پیرمرده پیر و لاغری وارد شد و با جارو کف زمین رو پاک کرد . بعد دستمال خیسی آورد و خون زیر جنازه را پاک کرد و زیر لب گفت این پسر آدم نخواهد شد ...
خدا خدا میکردم بالای سرش را نگاه نکند ! ناگهان دستم وارد شونه ی جنازه شد گوشت های سوخته اش را حس میکردم چندش آور بود اما باید تحمل میکردم . مرد آمد تا صورت جنازه را تمیز کند اما دستمال را انداخت و دستش را روی صورت جنازه گذاشت و گفت خواهرت در چه حالی میتواند باشد ! دلم برای خواهرت میسوزد...
با خودم گفتم خواهرش کیست و چرا دنبالش نیامده یاد خواهر خودن افتادم که با دستهای خودم جونش را گرفتم . تمام مدت مرد مرا دیده بود حسش میکردم اما وانمود میکرد که مرا ندیده ، به بالای سرم اشاره کرد . فهمیدم که میخواهد به من کمک کند اما مگر مرا میشناسد...