کرمی
کرمی
خواندن ۶ دقیقه·۱۰ روز پیش

تاسهای طلایی

معمار نیز بیقرار بود که دختر و البته همسرش را ببیند. اکنون روی سنگفرشهای شهر مسافر اسبهای چشم بسته ایم که با شلاق درشکه چی به هر سویی می روند بی آنکه بدانند به کجا خواهند رفت.در میانه ی راه سرمای خزانی دلپذیر را حس می کنم.بخار شیشه ی درشکه را می زدایم و در این مسیر کودکانی که پشته های کاه و خوار و بار را بر شانه های کوچکشان حمل می کنند می بینم.برخی از آنان بر ردنگوت آدمهای سیر و ثروتمند دخیل بسته اند و پول می خواهند.زنان با دامان های بلند و چکمه های چرمی چون خواب زده ها در حوالی میدان بزرگ شهر می گردند.صدای سوت گزمه ها در همه جا می پیچد و برخیشان قدم زنان با نگاههای مشکوک در پی تنابنده ای هستند که خطایی بکند.شاید هر آدمیزادی گستره ی نگاهش با من متفاوت باشد .شاید چیزهایی دیگر را می دید و شاید مانند معمار فقط به روبرویش خیره می شد. به هر روی از میان پسله های مه گرفته و مسکوت که حال با صدای سم های اسب از سکوت در آمده به یک خانه ی مجلل می رسیم.معمار از درشکه پیاده می شود و من پیرو او می روم. پیشخدمت که زنی میانسال است در را باز می کند.معمار وی را محکم در آغوش می کشد . پیش خدمت متعجب آمیخته با شوق وی را در بر می گیرد.شاید قبلها این گونه ابراز احساسات را هرگز ندیده بود.معمار هر چه اسکناس در جیبهایش دارد به او می دهد. او با کرنشی سپاسگزار می شود.

-قربان....از بلدیه نامه ای دریافت کردیم ......انگار ..

-گور پدرشان.خودم فیصله اش میدهم.....

-بله...قربان..چای میل دارید یا قهوه....

-یک چیز گرم .شاید چای بهتر باشد.از آن شیرینی های بی نظیرت هم بیاور....میهمانی ویژه دارم.

از چند پله بالا می رویم و خانه ای مجلل با لوستری بلند می بینم.فرشی ابریشمی روبرویمان است که میزی چوبی روی آن و چند کاناپه ی مخملی گرداگردش چیده شده اند.روی یکی از آنها زنی گندمگون پاهایش را دراز کرده و کتابی در دست دارد و گهگاه گیسوان قهوه ای رنگش را مرتب میکند.گاهی بینی کوچکش را با دستمالی میپوشاند و عطسه ای می کند..انگار گرفتار زکام شده باشد.معمار با چشمانی مسخ می گوید:

-سلام..... عزیزم....

همسر ش که غرق در کتاب نبود بی آنکه حتی نگاهی بکند می گوید:

-سلام.....

از پله های مارپیچی که به طبقه ی فوقانی ختم می شود صدای دختری را میشنوم که با ذوقی سرشار به سوی پدرش می دود.معمار بر زمین می نشیند و وی را در بر می گیرد.بغضش که از زمان نشستن در درشکه محبوس بود می شکند.اهل منزل همگی مبهوت این گریه های بی امان غرق در سکوتند.گریه هایی بقدر دلتنگی تا رستاخیز.اما چشمهایش دروغ نمی گویند و حقیقتی وصف ناپذیر و زیبا را در بر گرفته است. آرام گیسوانش را نوازش می کند. دخترک مبهوت می شود و از هراس رخدادی بد به گریه می افتد. بر چهره و اشکهای دخترک بوسه می زند.دوباره وی را در بر می گیرد و تنش را بو میکند.من متاثر از به خاک افتادگی معمار اشک هایم جاری می شوند.حتی پیش خدمت و همسرش که اکنون از کاناپه برخاسته و قامت زنانه و کمر باریکش پیداست در آستانه ی گریه قرار دارند. بوسه ای بر دستان طفل زده و می گوید:

-چیزی نیست طفلکم فقط بی اندازه دلتنگت بودم.....

سپس چون مجنون ها به سوی همسرش می دود.روبرویش زانو زده و دامان گشادش را در بر می گیرد.شاید این ابراز عشق های کلامی و رفتاری بنابر ملاحظات مقامش به ندرت رخ می دادند.همسرش در دوگانگی شکستن و نشکستن بغضش میگوید:

-چه شده....از آنها خسته شدی؟

معمار سکوت می کند.آرام بر میخیزد.دوباره وی را در بر میگیرد و پس از چندی نادم با چشمانی سرخ از گریه های بی امانش می گوید:

-همه چیز را تغییر خواهم داد.فقط فرصت بده و ببخش...ببخش

خدمتکار ما را به سوی کاناپه ها دعوت میکند.معمار خطاب به وی میگوید :

-لطفا پرده ها را کنار بزن .

پیشخدمت پس از انجام امر محوله میرود تا چای و کلوچه ها را آماده کند.در میان پنجره هایی که پرده های مخملی در حاشیه هایش افتاده اند باغی سر سبز می بینم و یک حوض بزرگ که در آن تندیسی زیبا قرار گرفته است.شاید این باغ سرسبز جلوه ی امیدی است که اکنون می بایست بر چشم تمام اهل منزل بتابد . دستان پدر مرتب گیسوان دخترک را که روی زانوانش نشسته نوازش می کند و چشمانش به اندازه ی سالهای ندیدنش مبهوتند.همسرش زن زیبایی است و انگار خیلی در قید و بند بزک کردن نباشد.گویی که نومیدی علیرغم زندگی پر زرق و برق در چشمانش موج می زند.باید معمار آن خشت هایی را که این زن در نامه اش گفت روی هم بگذارد.باید همه چیز را از نو بسازد.امیدوارم.... پس از نوشیدن چای و کلوچه های بی نظیر معمار به ساعتش نگاهی می کند و به همسرش میهمانی ظهر را یاد آور میشود.او از آمدن امتناع می کند.معمار می گوید:

-بسیار خوب.ممنونم که در جمع آن خون آشام ها نخواهی بود.

-قبلها این چنین نمی گفتی.به متارکه تهدیدم میکردی.....گهگاه به زور متوسل میشدی.حتی جلوی آن از خود راضی ها بهم طعنه می زدی و لغز میگفتی.چه شده؟

معمار پاسخی ندارد و فقط می گوید: -لیاقت تو بهترین هاست.عزیزانم زود باز خواهم گشت.روزگارانی با هم خواهیم گذراند.من بدون شما هیچم.....

سپس دختر و همسرش را می بوسد و ما دوتن به سوی مجلس میمهانی روانه میشویم. بدرقه ی راهمان هنوز نگاههای مردد و خیره ی اهل منزل بدلیل آتشفشان مهر پدر و شوهری نادم است.شاید این نگاهها در آتیه ای نزدیک بواسطه مهر بی دریغ دیگر پرسشگر نباشند. کاش این آتیه پایان کابوس ملعبه بودن آدمها بدست مقام و منسب باشد . و پایان پرستش تجملاتی که هرگاه آدمها بر آن باشند که ارزشی ندارند بی ارزش خواهند شد.گویی معمار مردی است که می تواند از نو بسازد.باید به آدمها فرصت داد.شاید رفتار ش مهر تاییدی بر این باشد که نمی بایست قضاوت کرد. خارج از شهر درشکه ای بی سایه بان در مسیر درختان نومید پاییزی که برگهای زیبا و زردشان آرام آرام بر زمین می ریزند می رود.آنها باید بدانند که بهار پیش رو جامه ی سرسبز پیشین را بر تنشان خواهد دوخت.همواره پاییز و نقش زیبایی که بر طبیعت میزد را دوست می داشتم.انگار در آن دور دستها ذرع ذرع مرغزار های وسیع و آسیاب های بادی با باد خزانی میر قصند.هوای پاکیزه و بی نظیر را نفس می کشم و گهگاه بر آسمان چشم می دوزم .درست نقطه ای که چشمان معمار پرستوها را می نگرد.تبسمی بر لبانش است گفتی که خشنودی بی اندازه ای از دیدار با خانواده اش دارد.این لذت وصف ناپذیر پاییزی به سان رویایی است که نه من نه معمار خواهان پایانش نیستیم.رویایی همانند بودن و باهم بودن،رویایی چون ابراز عشق های بی پایان،رویای زندگی دوباره و پایان دلمردگی و شوریدگی.

بربی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید