تصور کنید در یک مکان دور افتاده، برفی و به دور از هیچ امکانات مدرنی گیر افتادهاید، چه خواهید کرد؟
اگر به فکر فرو رفتید و خود را در چنین موقعیتی تصور کردید، پیشنهاد میکنم کتاب "کوه میان ما" را به لیست مطالعهی خود اضافه کنید! مطمئن باشید به حس ماجراجویی شما تا حد زیادی پاسخ داده خواهد شد.
کتاب "کوه میان ما" نوشتهی چارلز مارتین، روزنامهنگار و داستاننویس آمریکایی است که در سال ۲۰۱۱ انتشار یافت. در سال ۲۰۱۷ نیز فیلمی با اقتباس از این داستان ساخته شد. اگر بخواهم روراست باشم اولین دلیل من برای انتخاب این کتاب آن بود که فیلمی از آن ساخته شده است. چون معتقد هستم داستانهایی که به فیلم تبدیل شدهاند باید خواندنی باشند، مخصوصا اگر هنرپیشهی موردعلاقهیتان در آن به ایفای نقش پرداخته باشد! البته ناگفته نماند که خواندن خلاصهی داستان نیز برای انتخاب کتاب به من کمک زیادی کرد و حس کنجکاوی من را برانگیخت.
داستان کتاب "کوه میان ما" از آنجا آغاز میشود که جراحی به نام بن پین با روزنامهنگاری به نام اشلی ناکس همسفر میشود. بن از یک سفر کاری به نزد همسر و فرزندان خود برمیگردد و اشلی نیز باید برای مراسم ازدواج خود آماده شود. اما بخت با این دو نفر یار نیست. طوفان سد راه این دو نفر میشود و دست سرنوشت، زندگی این دو نفر را به هم گره میزند. آنها در حین سفر خود دچار سانحه میشوند و همین شروع ماجراهای این دو شخص برای بقا است.
"وانمود نمی کنم آدم مهمی هستم، اما اینها را به خاطر خودم نمی خواهم. به خاطر آن دختر می خواهم که آنجا با پای شکسته و روحی در هم شکسته رنج می کشد. فکر می کند من نمی فهمم، اما می فهمم. او سرسخت و محکم است، اما شرایط در اینجا به صورتی است که هرکسی را در هم می شکند.»..."
نثر کتاب ساده و روان است. داستان با جزئیات بیان میشود که باعث میشود خواننده بتواند خود را در موقعیت حس کند و با قهرمانان داستان همزاد پنداری کند. به شخصه جذب روایت خوب داستان شدم و کتاب را در یک روز به پایان رساندم. شخصیتها شجاع، مقاوم و دوست داشتنی هستند. جدال بین امید و ناامیدی و تلاش برای بقا زاویهای از داستان است که میتواند خواننده را با خود همراه کند.
"به اطراف نگاه کردم. «اینجا شرایط خیلی سخت است و امید خیلی زود به ناامیدی تبدیل می شود.» اشکی از چشمم غلتید و روی گونه ام افتاد. دست هایم دچار بریدگی، ساییدگی و ترک خوردگی شده بودند..."
هرچند خط اصلی داستان حول محور طبیعت و بقا میچرخد اما نویسنده از بخش عاشقانهی داستان نیز غافل نشدهاست. زیباترین بخش داستان از نگاه من رابطهی عاشقانهی بن و همسرش راشل است.
"اشلی نگاهی به من کرد و پرسید: «ازدواج تو چطور بود؟ برنامهریزی کرده بودی؟»
«تصمیم داشتم چند شاخه گل برایش ببرم، یک بطری شراب باز کنم و با هم امواجی را که بر روی ماسهها میغلتند تماشا کنیم.»
«هنوز برایش گل میبری؟»
«هر هفته»"