دو هفته پیش مثل امروز برای پروژه ای اعلام آمادگی کردم . عجیبه اما اسمم جزو اون چهار نفری دراومد که هم مسیرم شدن . قرار گرفتن توی جوی که حس میکردم ممکنه برام در ابتدا سخت باشه در انتها با دلتتگی زیادی همراه بود اما امان از اون شب ...دیدین آدم یه وقتایی حس میکنه یه رسالتی پشت یه داستانیه؟ من اون شب چنین چیزیو حس کردم . حرف جدیدی نبود ، چیزی بود که توی گلوم گیر کرده بود ، به خودم قول داده بودم قبل فارغ التحصیلی بهش بگم نمیدونم چیشد و دلمو به دریا زدم و الف رو کشیدم کنار و ازش خواستم حرفامو گوش بده . گفتن اون حرفها سخت بود شبیه فرو کردن یه چاقو توی یه زخم قدیمی بود که میدونی سرباز کردنش زخم و دوباره عفونتی میکنه اما با همه اینها من این کارو کردم . آخرین باری که جلوی کسی اینطور گریه کرده بودم یادم نیست اما وقتی براش تعریف میکردم به پهنای صورت گریه میکردم ، متوجه شدم شکه شده . وقتی حرفهام تموم شد فهمیدم تا چند روزی یا شاید چند هفته ای باید زمان بگذره تا خوب بشم و به این زودیا نمیتونم خودم جمع و جور کنم. حرفام که تموم شد بغض الف شکست و زد زیر گریه... اینقدر شوکه شدم که فقط تونستم پشت سرش تو اون تاریکی برم یه گوشه بشینیم ! گریه اش گریه آشنایی بود من قبلا این نوع گریه رو چشیده بودم ، احساس کردم آرومتر شده نزدیکش شدم ، مغزم درد میکرد ، احساسم درد میکرد اما قلبم خیلی بیشتر . کشیدمش کنار گفتم یک درصدم قصدم این نبود . دستمو گرفت و گفت : نمیدونی چه لطفی در حقم کردی ... نمیدونی همراز ... منم باهاش گریه کردم وقتی اون جمله رو بهم گفت حس کردم شاید تو هم الان نگاه میکنی.
از شما چه پنهون اگه مثلا دوهفته پیش بود یا شایدم یه هفته پیش پست آرشیوم و منتشر میکردم . یه پست از همه نگرانی هام ، ناامیدی هام ، دلگیری هام ، از اینکه دیگه مثل قبل به اینده امیدوار نیستم ، از اینکه از شرایط موجود دیگه راضی نیستم، اما چقدر این چرخ فلک عجیبه . در همین دو هفته من زندگی آدمهایی رو دیدم که به کوچکی خودم پی بردم . من اشک توی چشم ها مادری و دیدم که اشک توی چشمام جمع کرد . من با پسر بچه ای دوست شدم که بی پناه توی کنج دیوار خودشو قایم کرده بود ! من بچه ای رو دیدم که ... کاش هیچوقت داستانشو نمیفهمیدم! داستانهایی زیر پوسته این شهر وجود داره که با بعد جدیدی از زندگی اشنات میکنه، انگار الان میفهمم چرا میگن هر که او آگاه تر پردرد تر ... اون شب از شدت فشاری که بهم اومده بود فقط تونستم یه صفحه بازکنم و بنویسم : دلم میسوزد و کاری ز دستم برنمیاید .
مهرماه برای من ماه پر خیری بود . آشنایی با آدمهای جدید و محیط جدید! من همیشه از تجربه جدید و ماجراجویی استقبال میکنم . از پنج شیش تا دوست جدید و بچه ها بگیر ، تا آشنا شدن با آمیم و تیمش ، به جیم گفتم ازش بت نساز ولی حس میکنم شاید خودمم ازش بت ساخته بودم .
هفته پیش فکر میکردم به اینکه بازم این پروژه رو اینجا ادامه بدم یا نه؟! ولی یک هفته و اتفاقاتی که افتاد نظرمو عوض کرد، سکون و دوست ندارم و یکی از دلایل اینکه به جابه جایی فکر میکنم همینه ، شاید از همین الان دلتنگ بشم اما دارم سهم مو از خاطرات اینجا برمیدارم و کوله پشتیمو محکم میبندم ، میخوام این چند ماه باقی مونده رو اینجا کنار بقیه بگذرونم و بعدش برم دنبال ادامه مسیرم ، چونکه من اینجا فقط یه رهگذرم و بس...

پ.ن1: یکسال ننوشتم و چه اتفاقاتی که نیوفتاد ...
پ.ن۲: شرم بر کمال گرایی ! بالاخره باهاش جنگیدم و این پست متولد شد !