ویرگول
ورودثبت نام
محمد ش.
محمد ش.
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

همنوایی شبانه ارکستر چوبها

"چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کش نیاید به کار"
داستان گویی هوشمندانه رضا قاسمی از انتخاب این شعر بسیار در ارتباط داستان شروع می شود.
محتوای رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها روایتی به شدت منحصر به فزد از زندگی تعدادی از مهاجر های ایرانی. در واقع تبعید شدگان خود خواسته در طبقه ششم ساختمانی قدیمی در فرانسه است. مکانی که تعدادی ایرانی در اتاق های زیر شیروانی به همراه افرادی دیگر از فرانسوی گرفته تا ملیت های مختلف ساکنین این طبقه را تشکیل می دهند.
مسلم است که ما با راوی بسیار خاصی طرف هستیم. مثلا:
“شده بود که وقت دوش گرفتن ده ها بار سرم را بشویم, چون هر بار در میانه کار دچار وقفه های زمانی شده ام و چون نفهمیده ام سرانجام سرم را شسته ام یا نه روزه شک دار نگیرم و از نو دست به کار شوم."
یا
“ اگر هماره بر خلاف مصلحت خویش عمل می کنم , از آن روست که من خودم نیستم"
اما برسیم به بدیع ترین بیماری: بیماری آینه. به نسبت دو بیماری دیگر این یکی به غایت غریب تر از دو مورد پیش است. راوی شوریختانه خود را در آینه نمی تواند ببیند و باز شوربختانه‌تر فقط قادر است که در آینه اشیا بی جان را ببیند. جل الخالق! در این مورد می‌توان بی نهایت استعاره و فیلان و فیسار یافت. که بگذریم...
از پارانویا هم نگذریم. در جایی از داستان از قول فروید نقل می شود که به بیماری خاص روشن فکران است. عجب...
با توجه به مطالب فوق مسلم است که راوی همنوایی شبانه ارکستر چوبها از نوع راوی غیر قابل اعتماد است. بی شک.
مشخصا مخاطب نا آگاه از این مختصر مطالب می‌تواند چنین استنباط کند که با اثری به غایت در هم و آشفته طرف است. تا حدودی درست حدس زدید. منتها جذابیت اصلی همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها در واژه نخست آن است. یعنی هم نوایی. هم نوایی این آشفته ها. که در آخر مثل یک ارکستر سمفونی بسیار عالی به صدا در می آیند. و این است مزد خواننده.
به ظن من اگر همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها مدرن ترین رمان فارسی نباشد. لااقل یکی از مدرن ترین های آن است. رمانی در هم پیچیده. با بی نهایت رمز و گوشه و کنار نمور و تاریک. صد البته با تارهای عنکبوت. کلفت. و تا حدودی ترسناک.
“تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسب هایش را برداشته و به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود،کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هرکس، به تناسب امکانات و ذائقه شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه تصمیم ها شریک باشد اما همه مسئولیت ها را از مردش می خواست. می خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش، اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می آمد. مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی به او چیزی می گفت از بی چشم و رویی مردم شکایت می کرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود، اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت قلمداد می کرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمی کرد. از زندگی زناشوئیش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت و نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت، اما وقتی کار به جدایی می کشید، به جوانیش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می خورد. بی گمان زنانی هم بودند که در یکی از دو منتها الیه این طیف ایستاده بودند. اما رعنا درست وسط این طیف بود."

این متن برای چالش کتابخوانی طاقچه نوشته شده است.

لینک کتاب در طاقچه































چالش کتابخوانی طاقچه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید