روز یکشنبهای آفتابی، من تصمیم گرفتم که با دوچرخهام به پارک بروم. وقتی روی دوچرخه نشستم و به راه افتادم، احساس میکردم مثل یک قهرمان دوچرخهسواری در حال رکاب زدن هستم. اما ناگهان، فرمون دوچرخهام قفل شد و من در میانه یک شیب تند قرار داشتم. قلبم داشت به تندبال زده پرچم خود را تکان میزد!به محض اینکه صدای ترمز را از پشت سرم شنیدم، وحشت کرده و با تمام توان سعی کردم به کنار خیابان بروم. در همین لحظه، مینیبوسی به سرعت از کنارم رد شد و من بیآنکه بفهمم، به یک پژو پارس نو که درست در جلوی من پارک شده بود، زدم!فرمون دوچرخهام به صندوق عقب پژو پارس نفوذ کرده و در یک لحظه بد، داشتم فکر میکردم که اگر این ماشین صاحبش را برنده مادام العمر یک پژو نو کند. به یکباره با یک "بند هشت سانت" و "بند دو سانت" ماشین را برید و صدای آن مثل اعتراف یک گربه بدبخت از دست صاحبش به گوشم رسید!راننده پژو که به طرز عجیبی در حال خوردن آجیل بود، با دیدن این صحنه نگرانکننده، به سمتم برگشت و با یک چهرهی متعجب گفت: "چرا خودت رو به زحمت انداختی؟ من تازه امروز این ماشین رو گرفتم!"من هم در حالی که سعی میکردم بر ناتوانیام بخندم، جواب دادم: "ببخشید، من فکر کردم که شاید یک دوچرخهرانی مثل من، به پژو پارس هم کمک کند تا جوانتر بشود!" همهی جمعیت اطراف شروع به خنده کردند و من فهمیدم که گاهی اوقات باید از اشتباهات خندهدار به عنوان یک داستان طنزآمیز استفاده کنیم. در پایان، راننده و من یاد گرفتیم که در حین دوچرخهسواری، مراقب پژوهای پارس های جدید باشیم جدید باشیم!