از من پرسید، تعریف دقیق افسردگی چیه؟
حس کردم که شاید باید توی گوگل سرچ کنم تا تعریفش و براش بنویسم. با این حال گذاشتم حسام به جای کلمات دیکته شدهٔ مقالهها صحبت کنه، بهش گفتم:
افسردگی از دید من، یعنی بی حالی مزمن، یعنی درونگرایی طولانی و افراطی، یعنی بیمیلی، یعنی عصبی بودن و سرزنش خودت، یعنی اینکه نمیدونی دقیقاً چرا حالت خوب نیست؟.
به قول جیم کری: بدنت میگه، دیگه دوست نداره این شخصیت و حمل کنه.
افسردگی میتونه اینجوری باشه که، چیزهایی که باهاشون میتونستی خوشحال باشی، دیگه برات رنگی ندارن. نمیخوای حرف بزنی و تعامل کنی. نمیخوای کمک بگیری از بقیه، با اینکه میدونی حرف زدن و کمک گرفتن برای بهتر شدنت میتونه مفید باشه. افسردگی یعنی پوسیده شدن روح و روانت، به قول ال پاچینو: یعنی فرسوده شدن روح!
افسردگی از چشم من یعنی، فرار از گذشته و حسرتاش، از آینده و ترساش. افسردگی یعنی از دست دادن زمان حال و عذاب وجدانش، یعنی اضطراب از آینده و بی ثباتی. افسردگی یعنی افکار خودکشی، افسردگی یعنی بترسی از اینکه به خودت آسیب بزنی، افسردگی یعنی تو و فضای غبارآلودی که نمیدونی چجوری از شرش خلاص شی. میتونم بگم به بدیِ مرداب پر از دلمردگیه، میتونم بگم به وحشتانکی باتلاق گِلی عمیقه. به ترسناکیه خواب دیدن سقوط از ارتفاع میمونه، بی صدا، ناگهانی!