ویرگول
ورودثبت نام
Setayesh.Mostafaei
Setayesh.Mostafaeiجز طنین یک ترانه نیستم!
Setayesh.Mostafaei
Setayesh.Mostafaei
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

بستنی میخورم و گریه میکنم

سلام

شاید سلام شروع کلیشه‌ای باشه. ولی امشب میخوام کلیشه‌ای رفتار کنم. اگه کلیشه‌ای بودن بیشتر منو شبیه خودم میکنه. شبیه چیزی که واقعا بهش فک میکنم. میدونین من همیشه فکر و فک تلفظ میکنم و همینطوریم وقتی با دوستام چت میکنم مینویسمش.

خلاصه که اره میتونین به خاطرش از من بدتون بیاد. ولی این بیشتر منه. باید بگم گریه‌م فعلا بند اومده و میتونم بنویسم. احساس کردم باید بنویسم. یعنی در واقع اولش که گریم شروع شد فک کردم بهتره به کسی زنگ بزنم. ولی به کی؟ همین الانشم نصفه شبه.

دوستان تنظیم کردن این ساعت و ور رفتن باهاش از سخت ترین کارای تو دنیاس.
دوستان تنظیم کردن این ساعت و ور رفتن باهاش از سخت ترین کارای تو دنیاس.

اول هفته رفتم پیش یه تراپیست جدید. استادمم هست تو دانشگاه. بهم میدونین چی گفت.( خیلی قبولش دارم). هنوز انگار چیزی که گفتو نمیتونم هضم کنم. بعد یه ساعت از ویز ویزای من تو چشام زل زد و گفت:

اینا علائم افسردگی مزمنه. تست باید بدی.

اولین چیزی که بعد شنیدنش به فکرم اومد این بود.

چطوری نفهمیدم؟!!!!. برای چند دقیقه زل زدم بهش. هر چی که براش اومده بودم و تو ذهنم بود. پرید. دود شد. از پنجره اتاقش رفت بیرون. تازه فهمیدم کف دستامم عرق کرده. حالا درسته برق قطع بود. گرم بود.(لعنت به اداره برق). ولی تازه انگار تیکه های پازل کنار هم میومد.

فک کردم یه جوجه روانشناس دیگه حداقل باید علائم افسردگی خودشو تشخیص بده. رقت انگیزه به نظرم. ادعامم میشه روانشناسی میخونم.

میدونین کل هفته درگیرش بودم. بهش فک میکردم. از کی؟ چجوری؟ چرا؟. بعد جوابا کم کم میومدن بالا. اره انگار از همین چند وقت پیش . شایدم خیلی وقت پیش. شایدم از خیلی خیلی وقته پیش. از همون وقتایی که ۹ سالم بود. از هوم وقتایی که ۱۳ سالم شد. یا شایدم از همون وقتایی که خودمو میزدم.

امشب دراز کشیده بودم. به این نتیجه رسیدم بعد کلی خرت و پرت و غذا خوردن گشنمه. یادم اومد بستنی داریم. پاشدم. رفتم سمت یخچال خالم اینا(موقتا به خونشون پناه آوردیم چون کولر گازی دارن ). پشت جبعه کشک دوتا بستنی قایم کردم دیروز. که دختر خاله‌ی ۱۰ سالم برش نداره. قاتل بستنیه بیشرف. برش داشتم و اومدم تو اتاق بخورم.( چون همه خوابن). چیزی تو ذهنم نبود.فقط معدم اظهار نظر میکرد. نشستم بستنی رو باز کردم.

جدیدا معتادش شدم. از دو هفته پیش که کشفش کردم. میرم هر روز از سوپری سر محل میخرم و عشق میکنم.( شرمنده تمومش کردم از پوستش عکس گذاشتم/ بازم شرمنده اگه دلتون بستنی خواست)
جدیدا معتادش شدم. از دو هفته پیش که کشفش کردم. میرم هر روز از سوپری سر محل میخرم و عشق میکنم.( شرمنده تمومش کردم از پوستش عکس گذاشتم/ بازم شرمنده اگه دلتون بستنی خواست)

نمیدونم چرا تا گازش زدم و مزه‌ی شکلاتیش، که چندانم مزه‌ی نوتلا یا کاکائو نمیده زیر دندونم اومد گریم گرفت. سعی کردم پسش بزنم گریمو. آخه یعنی چی؟

خب چرا؟

چرا باید گریه‌م بگیره؟چی از ذهنم رد شد؟

این فقط یه بستنیه، میدونین؟

گریمو پس زدم. این هفته توی جلسه با تراپیستم بهم گفت، من دیدم چند بار اشکت اومد و برگشت.

احساس کردم چند وقتی هست که کمتر گریه کردم. شاید اینکه چیزیو حس نکنیم خوب نباشه. ترجیح میدم درد و غم و حس کنم تا اینکه چیزیو حس نکنم. پیش خودم گفتم. من زیادی حساسم، زیادی اهمیت میدم. زیادی. زیادی. زیادی. دست راستمو گذاشتم روی طرف چپ سینه‌ام. احساس کردم دردم گیر کرده. نمیاد بیرون. نمیدونم چرا هر وقت گریه میکنم این فکر زیادی حساس بودنم از سرم رد میشه و بدتر آتیش میگیرم.

اولین باری بود که بستنی‌مو انقدر دیر تموم کردم. تقریبا آب شد و تقریباً میخواستم بندازمش( این دیگه واقعا برای من خیلی عجیبه ناسلامتی داریم درباره بستنی حرف میزنیم).

هر چندتا گاز ازش، چندتا فکر از این ور کله‌م میرفت اونور کله‌مو گریه میکردم.

بالاخره تصمیم گرفتم به جای انداختن تمومش کنم.
بالاخره تصمیم گرفتم به جای انداختن تمومش کنم.

حالا وسط این بلبشو، فکر خودکشی اومد تو سرم. اره. یکم حتی تایپ کردنشم ترسناکه. چون میدونین خیلی وقته دیگه ۱۷ سالم نیست. اون موقع ها تو فازش بودم. ولی الان شاید فقط بهش فک کنم. به نظرم به خاطر این سریالی که جدیدا دارم میبینم این بلا سرم اومده. دقیقاااااااااااااااا بهترین زمانو برای دیدنش انتخاب کردم.

سریال ۱۳ دلیل برای اینکه. درباره یه دختر دبیرستانیه که خودکشی میکنه و ۱۳ تا نوار کاست ظبط میکنه که توی هر کدومشون یکی از دلایل خودکشیش و گفته. بعد مرگش این نوارها به شکل مرموزی به دست آدمای مقصر این خودکشی میرسه.
سریال ۱۳ دلیل برای اینکه. درباره یه دختر دبیرستانیه که خودکشی میکنه و ۱۳ تا نوار کاست ظبط میکنه که توی هر کدومشون یکی از دلایل خودکشیش و گفته. بعد مرگش این نوارها به شکل مرموزی به دست آدمای مقصر این خودکشی میرسه.

از اون سریالایی که باید تو همون تینیجری ببینی. حالا اگه بزرگتری و ببینمشم خالی از لطف نیست.

میدونین چی باعث شد امشب اینجا پست بزارم؟

اول اینکه دست بکشم از کمال گراییم. به نظرم بسه من همیشه منتظرم. منتظر روز مناسب، آدم مناسب، حس مناسب. به نظر میرسه همیشه منتظرم. و به علاوه، نمیخوام احساس تنهایی کنم یا فک کنم دارم تنها درد میکشم. شاید و فقط شاید شما هم احساس کنین قبلا یه جای یه جوری این احساساتو تجربه کردین. یا شاید من با خونده شدن متنم حس کنم، درد کشیدنم سر هیچ و پوچ نیست.

و دوما این دیالوگ این سریال:

هانا، شخصیت اصلی این سریال. احساس امنیت و هیچ جا نداشت که حرف بزنه و خودش باشه. برای همین فکر کردم نباید من با خودم این کارو بکنم.( شرمنده حوصله نداشتم عکسو کراپ کنم خوشگلش کنم)
هانا، شخصیت اصلی این سریال. احساس امنیت و هیچ جا نداشت که حرف بزنه و خودش باشه. برای همین فکر کردم نباید من با خودم این کارو بکنم.( شرمنده حوصله نداشتم عکسو کراپ کنم خوشگلش کنم)

به دنیای رازهای من خوش اومدین.

و

شب بخیر.

احساس امنیتاحساس تنهاییافسردگیعلائم افسردگی
۱۱
۷
Setayesh.Mostafaei
Setayesh.Mostafaei
جز طنین یک ترانه نیستم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید