(از مجموعه چیزهایی که من میبینم)
آدم باید مراقب باشد. مراقبِ همه چیز. خودش و تمام موجودات و جهانش اطرافش. وگرنه بودنش را چگونه ابراز کند؟ ، اگر اهمیت ندهد و عشق نورزد دیگر چه می ماند؟. نمیدانم تا چه اندازه به مراقبت از زندگی اش فکر کرده اما من متوجه این که چقدر مسائل و جزئیات را به بی خیالی می گذراند ، شدهام . او شروع میکند به صحبت کردن و از یاد میبرد که با هر شخصی میبایست با فرهنگ لغت متفاوتی سخن گفت ، هر چیزی را به هر کسی نمیتوان گفت یا هر کس آنگونه که می نماید ،نیست که تو بتوانی تمامیت خودت را برایش شرح دهی . او بازههای طولانی ای را صرفِ سوختِ ساعاتِ ارزشمندِ زندگیِ به قول خودش مهمش میکند . درحالی که به بلندی ناخنِ های پاهایش ، لکه های روی عینکش ، خشکیِ زانو هایش یا بویِ نمِ لباس های مانده در لباسشویی توجهی ندارد.
من دارم.
عجیب برایم ، غریب است .
فکر میکنم میداند که گلهایِ مینایی که در گلدان یاسی رنگِ کنارِ جاکفشی ، جا خوش کردهاند هم بی حال ماندهاند . چون کسی را ندارند که مراقبِ حال دلشان باشد . حال دلِ تنها گل های خانه اش که هیچ ، خودش هم معلوم الحال است . گودی بنفشِ رنگ با دانه های قرمز ریز ریزِ زیر چشمانش، به ناآرامی آسمان بارانی دمِ غروب میمانست و پوسته پوستههای رویِ لب هایش ، من را به یادِ کُنده درختی با پوستهی تکه تکه و کنده شده می انداخت. پرز و سایه ی خاکی رنگی که روی کفش های براقش افتاده و چروک کنار جیبِ سمت راست کتِ سورمه ای رنگی که هر روز میپوشد که دیگر بماند. مانده ام که چه کسی ، چه چیزی توانایی ابرازش را ازش گرفته.
بیشتر در جزئیاتش غوطه ور میشوم، نشخوارهای درون ذهنم را بارها و بارها مرور میکنم، ناگهان گوشهای تاریک و جا مانده را درباره او پیدا میکنم.
میفهمم که چقدر شکستنش را ندیدم و فقط او را سطحی نگریستم. یا فقط خواستهام که قضاوتش کنم. او را فقط در قالب نقش هایش دیدم، یک همکار، یک کارمند، یک آدم دست و پاچلفتی ، او را به عنوان یک انسان، ندیدم. و چقدر ندیدم. او از خود و جهانش مراقبت نمیکند. اما حتما باید چیزی باشد که این همه بیزاری را دلیل باشد. تصمیم گرفتم، دستش را بگیرم تا دوباره خودش را از میان بی اهمیتی هایش پیدا کند .
کاری که باید از اول میکردم، کمک کردنش بود.
چیزی که او نیاز داشت و من کم دیدم.
دیدن فقط در نگاه کردن نیست. در توانایی درک و همدردی است .
۱۴۰۳/۰۴/۲۲
