جوانتر که بودم، آرزوهای دست نیافتنی تری هم داشتم، فکر های جالبتر، نقشه های جسورانه تر.
جوانتر که نه، نوجوان که بودم، گاهی حس میکنم بخشی از من همان طور که در کودکیم باقی مانده و خود را یک بچه کوچولو بی دفاع میبیند در دوران و سال های نوجوانی هم مانده است. سال هایی که بی مبالغه بهترین سال های زندگیم بودن، جسارت و انرژی فراوان، نترس بودن و به دنبال ماجراجویی بودن، فوتبال و بسکتبال و هر ورزش دیگه برای خالی کردن انرژی های درونم و سبک حالی بعد از آن.
از این میترسم که با جلو رفتن، حس های جدید و تازه ای را تجربه نکنم و فقط با گذر سال ها ، خاطرات سال های پیش را مرور کنم و فکر کردم به همین سال هایی که گذشته، نه آنهایی که نیامده، مرا خوشحال کند و این به معنی مرگ در گذشته است.