امروز صبح با نوشتهای رو به رو شدم که نویسندهاش مشتاقانه آن را برای من و دوستانم میخواند. نویسندهای که مدعی بود بعد از ۳۴سال مینویسد اما ۲۵ ساله است. در میان حرفهایش دو گزاره ذهن من را درگیر کرد. یک، موهای سپید استاد و دو، خمیری که نان نمیشود و احساس میکنم که هر دو میتوانند ایدهای خوب برای تمرین نوشتن باشند.
بعد از ظهر که سوار بر موتور، خسته و کوفته و شناور در دریای خیال در مسیر برگشت به خانه بودم گزارهی یک یعنی موهای سپید استاد در حال رقص و پایکوبی در ذهنم بود و میخواست توجه من را به خودش جلب کند. هر چند دوست داشتم که متنی را در این باره بنویسم اما خستگی و مشغلهی کاری این کار را ناممکن نشان میداد، حداقل برای آن شب. به هر حال بعد از رساندن لباسهای پلو خوریام به منزلشان و تحویل گرفتن لباسهای لش کردنم با یار همیشه همراه یعنی موبایلم و دفترم به طبقهی بالا تلو تلو کنان پرواز کردم تا کارهایم را انجام دهم. برخی از کارهایم را انجام دادم و اندکی دچار ولگردی در اینستا شدم و در نهایت با شنیدن صدای اذان به مسجد رفتم تا به فرایند عادتسازی که برای خودم تعریف کردهام وفادار بمانم.
بعد از صحبت با خالق گفتم حالا وقتش است که مثل بچههای خوب سرت را بندازی پایین و راهی خانه شوی و بخشی از فلسفهی شخصیات را تایپ کنی. قبل از حرکت به سمت طبقهی بالا رفتم سراغ نگهبان خوراکیها یخچال و دو موز بخت برگشته را قربانی خستگیام کردم و به مسیر خودم ادامه دادم. نشستم پشت میز و حق امروز فلسفهی شخصیام را ادا کردم و خستهتر از خسته خودم را پرت کردم روی مبل و با خود گفتم که درست است که کمر تایپ کردن با لپتاپ و یا نای نوشتن با خودکار را نداری اما میتوانی همینطور که لم دادهای از موهای سپید استاد بگویی. بعد از نوشتن کلمات اول شاهد رژهی منظم چندین صف از لشکر کلام بودم که ناگهان پدرم زنگ زد که من از سر کار آمدهام و قوتلایموتمان یک چیز کم دارد و آن هم خمیر باتجربه است؛ بنابراین مجبور شدم که در میانهی راه کلمات را تنها بگذارم و بروم به نانوایی. از این که رفیق نیمهراهی بودم حس خوبی نداشتم، اما اتفاق جالبی افتاد که من را از این عنوان ناخوش نجات داد و آن هم دیدن کلماتی بود که چمدان به دست دم در حیاط ایستاده بودند و نگاه مهربانشان و اشک در چشمانشان خبر از همسفری آنها با من میداد و قرار بود که کلی با هم در مسیر درد و دل کنیم.
ای بابا؛ رسیدهام به آخر این سفر کوتاه ادبی و همچنان کلمات آمادهی صحبت در رابطه با موهای سپید استاد نیستند. شاید از ایشان خجالت میکشند و یا شاید کلماتم چون من ظاهربین نبوده و بیش از ظاهر استاد درگیر چرایی افکار و رفتار او شدهاند.
نوشتار فوق را با عشق و احترام تقدیم میکنم به دکتر یحیی قائدی و بچههای دورهی مقدماتی فبک بندرخمیر 1403
تصویر از: gankogroup