تانجیرو در یک کوهستان و در کنار خواهران و برادران کوچکترش، و پدر و مادرش بزرگ شد. در مقطعی پدر او یعنی نانجورو کامادو درگذشت و از آنجا که تانجیرو پسر بزرگ خانواده بود سعی کرد تا جای او را پر کند.
تانجیرو عاشق خانوادهاش بود و سعی میکرد از آنها مراقبت کند. زمانی که یکی از برادران او به طور تصادفی به یک کتری برخورد کرد، تانجیرو برای حفاظت از او اقدام کرد که نتیجهی آن یک جای زخم سوختگی روی پیشانیاش شد. تانجیرو برای تامین خانوادهاش به فروش زغال چوب در شهرکی در آن نزدیکی مشغول بود و ساکنان این شهرک نیز به دلیل حضور مرتب او در آنجا به خوبی او را میشناختند و خیلی اوقات از او کمک میگرفتند.
یک روز برفی که تانجیرو قصد داشت برای فروش زغال به شهرک مجاور برود، دو تا از خواهر و برادرهای او اصرار کردند تا با او بروند اما از آنجا که هوا برفی بود آنها در خانه ماندند. به این ترتیب تانجیرو با خداحافظی از مادر و دیگر خواهر و برادرانش به تنهایی به شهرک رفت. تانجیرو تا بعد از ظهر در شهرک به فروش زغال و کمک کردن به مردم پرداخت و سپس راهی خانه شد. اما در هنگام بازگشت ناگهان مردی به نام سابورو او را متوقف کرد و خطرات موجود در کوهستان از جمله حضور شیطانها را به او هشدار داد. این مرد به تانجیرو پیشنهاد کرد تا شب را در اقامتگاه او بماند.
روز بعد وقتی تانجیرو به خانه بازگشت با صحنهی وحشتناکی روبرو شد. خانوادهی او توسط یک شیطان قتل عام شده بودند و تنها یکی از خواهران او یعنی نزوکو زنده مانده بود. تانجیرو سعی کرد خواهرش را برای بردن نزد دکتر حمل کند اما کمی بعد متوجه شد که او تبدیل به یک شیطان شده است.